دیشب

790 161 230
                                    

بیدار شده بود ولی چشمهاش هنوز بسته بودند...سرش رو توی گودیی که جلوی روش بود فرو کرد و نفس عمیقی کشید...چقدر بوی خوبی میداد...یک بوی اصیل و متفاوت...بینیش رو بیشتر فرو برد و دوباره نفسی گرفت تا اون بوی‌خوب رو به اعماق ریه هاش بفرسته...بوی سرد و آشنایی بود...مثه بویی که یک دوست نزدیک میداد...مثه بوی...

چشمهاش رو به سرعت باز کرد و سرش رو‌ کمی بالا برد که اون دو‌ چشم‌ مشکی و درشت رو خیره به خودش دید...درست بود...باز هم بغل جانگکوک بود و این بار برخلاف همیشه که پشت بهش میخوابید، صورتش توی گردن پسر فرو رفته بود...

خاطرات دیشب به صورت محوی به خاطرش می اومدند...اون دردی که کشیده بود و وقتی چشم بند از جلوی نگاهش کنار رفت، همین چشمها، مقابلش بهش خیره بودند...همین نگاه، نجاتش داده بود...

به لبخند پسر بالاتر از خودش با لبخند کوچکی جواب داد، که پسر سکوت اون نگاه خیره رو شکوند:

+بهتری؟؟؟چیزی نیاز نداری برات بیارم؟؟؟

چشمهاش رو پایین داد و به سینه ی لخت خودش که به عضله های محکم جانگکوک چسبیده بود، نگاهی انداخت...باورش نمیشد که صبح ولنتاین رو توی آغوش جانگکوک اون هم اینطور لخت بیدار بشه و هجوم داغ تمام‌ خون بدنش رو به سمت گونه هاش حس کرد...درست مثل دیشب، وقتی که ازش خواست رد اون‌ لعنتی رو از تنش پاک کنه...درست مثل وقتی که بهش اطمینان داد این چیزیه که میخواد...

خجالت زده تصمیم گرفت بدون برگردوندن نگاهش جوابش رو بده:

_خوبم...چیزی نیاز ندارم فقط باید برم حموم.

بلند شد نشست و به رئیس کوچک روی تختش نگاه کرد...اون شکم شیش تخته ای که دیشب روش بود رو به خاطر می آورد...زمانی که روش خیمه زد و با نگاه نگرانش ازش میخواست به خاطر آسیب دیدن پایین تنه ش، دوباره فکر کنه...جین عادت به این مراقبت ها نداشت و با گذاشتن دستش روی کمربند ارباب عمارت ازش خواست با این کار، مثل یک دوست خوب، کمکش کنه...

ملحفه رو بالا کشید که کنار بزنه و با دیدن باکسر سفید رنگ تنش، به سمت جانگکوک برگشت:

_تو اینو تنم دادی؟؟

لب پایینش رو به داخل دهانش کشید و با خیس کردنش، سرش رو به بالا و پایین به نشونه ی تایید تکون داد...مثل دیشب که بعد از اینکار خواست به سمت لبهای پرش متمایل بشه و جین جلوش رو گرفته بود:

_نبوسم جانگکوک...فقط کمکم کن.

قلبش با دیدن تایید پسری که حالا کنارش روی تخت نیم خیز شده بود، لحظه ای تند تر زد...نگاه مشتاقانه ی پسر مومشکی برای قلبش زیادی بود و برای همین قبل از بلند شدن، صداش زد:

_جانگکوک...

+جانم؟؟؟

بازهم گفته بود جانم...برای بار دوم و بعد از همون باری که با ناله صداش کرده بود...

your prideWhere stories live. Discover now