31

8.1K 1.4K 223
                                    

جونگ کوک ماشین رو پارک کرد و نگاهی به تهیونگی که خوابش برده بود ، انداخت.

″ت-ته؟″
با صدای آرومی گفت و تهیونگ ′هوم′ـی کرد.

″من میرم ، بباشه؟″
بیشتر کلماتش رو بدون لکنت گفت و خوشحال شد از این که لکنت نداشته.

تهیونگ چشماشو باز کرد:″هوم؟کجا؟″

جونگ کوک به خونه اشاره کرد و گفت:″اگه می-میخوای برگگرد خون-ت و-ولی اگ-ه می-میخوای صب-صبر کن ممن زود غذ-غذا درسس-درست میکنم می-میام″

تهیونگ سر تکون داد:″پس منتظرتم ، زود بیا″
و دوباره چشماشو بست.

جونگ کوک سر تکون داد و از ماشین پیاده شد.
در رو آروم بست و آهی کشید.

***

″ب-بابا″
وقتی غذا رو درست کرد ، پدرش رو صدا کرد.

یه ساعتی بود که تهیونگ رو منتظر گذاشته بود و این باعث عذاب وجدانش میشد.

″ها؟″
پدرش با بی ادبی گفت.

″می-مییششه..بببرم..خو-خووننه ی دوس-دوستم؟″
از ترس لکنتش بیشتر شده بود.

پدرش اخم کرد:″کدوم دوستت؟بجز اون پسره هوسوک مگه دوست دیگه ای هم داری؟″
اون داشت اهمیت میداد؟

″آ-آره..او-اون..مرد..خو-خوبیه″
گفت و سرشو پایین انداخت.

پدرش خنده ی تمسخر امیزی کرد:″پس بگو..مرد خوبیه نه؟خوب بفاکت میده؟″
چشمای جونگ کوک گرد شد.
پدرش غیرمستقیم بهش گفته بود هرزه؟

″ب-بابا″
شوکه گفت.

″چیه؟دوستای منم مردای خوبین ، میدونی؟″
پدرش با نیشخند گفت.

′از همتون متنفرم!از تو!از مامان!از همتون′
فکر کرد و دستاشو مشت کرد.

میییتوننم ببررم؟″
پرسید.

″آره برو″
و بی اهمیت به جونگ کوک وارد اتاقش شد.

آهی کشید ، بیخیال ، میگذره.
به خودش دلداری داد با این که مطمعن نبود.

سمت اتاقش رفت و یه دست لباس راحت برداشت تا خونه ی تهیونگ بپوشه.

از اتاق بیرون رفت و سمت در رفت ، بعد پوشیدن کفشاش ، بیرون رفت.

توی ماشین ؛ تهیونگ هنوز خواب بود.
لبخندی زد ، حداقل متوجه اش نشده.

در رو باز کرد و نشست توی ماشین.

میدونست خودش باید رانندگی کنه.

🌌Do Not Look At Me_VKOOK🌌Where stories live. Discover now