2: 𝕥𝕙𝕖 𝕤𝕖𝕔𝕣𝕖𝕥 𝕡𝕒𝕣𝕥

857 164 47
                                    

جیمین توی خیابون ها، بی مقصد قدم میزد.
هدفی جز وقت کشی نداشت و لذتی از این موقعیت نمی‌برد؛ حتی خیلی هم متوجه اطرافش نبود و احتمالا اگر حس ششمش فعال نبود و کمک های گرگش نبود بار ها ماشین ها زیرش گرفته بودن‌...

میدونست این داستان شش ساله که با هیونگش داشت قرار نیست با یه حرف ساده یا لجبازی اون تموم بشه.

جین هیونگ هیچ وقت دست از موضوعی که براش مهم بود نمی‌کشید پس بهترین راه فرار کردن و همزمان مشخص کردن مواضع خودش بود.

طبق تجربه می دونست احتمالا قراره توسط امگا خفت بشه و جایی گیر بی افته تا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون بکشن.

الان فکری برای چطوری در رفتن از این مخمصه نداشت ولی حداقل میخواست برای یک روز کامل از افتضاحی قرار بود درگیرش بشه فرار کنه و فردا به دنیای واقعيت و درگیری هاش برگرده.

راه میرفت تا فرار کنه اما خاطرات و البته جین هیونگش قرار نبود ولش کنن.

انگار دیروز بود که هیونگش برای اولین بار ماه‌گرفتگی تازه اش رو دیده بود و این داستان شروع شده بود.

شش سال پیش:

×: جیمین این ماه گرفتگی روی بدنت کی ایجاد شده؟
+:کدوم هیونگ؟

×: بچه سعی نکن منو بپیچونی فکر کردی میتونی ازم پنهانش کنی؟
این ماه گرفتگی شکل ماهِ و منم بارها کمرت رو دیدم پس حتی سعی نکن دروغ بگی. چیه؟ حتما بعدش هم میخوای بگی همیشه بوده؛ هوووم؟ فکر میکنی نمیدونم که ماه گرفتگی با درد ایجاد میشه؟

+:درد؟؟؟ ولی راست میگم هیونگ من دردی نداشتم و نمیدونم کدوم ماه گرفتگی رو میگی .

×: میخوای بگی اونقدر بی حسی که درد ماه گرفتگی رو هم حس نمیکنی؟
من مطمئنم یونگی با تمام لش بودنش ، که اگر خونه آتیش هم بگیره از سر جاش بلند نمیشه اگر مهر روی بدنش قرار بگیره درد رو حس میکنه و ناخواسته واکنش نشون میده. بعد تو چیزی حس نکردی؟ نکنه.... ؟

+: نمیدونم به چی فکر میکنی اما لطفا فکر ها مزخرف نکن هیونگ ....

×: اگر نمی خوای فکر و خیال کنم، خودت بهم بگو.  همین حالا، زود باش پسر... راستش رو بهم بگو جیمین. کی و کجا؟

جیمین که پشت به جین بود بی توجه به موقعیت لباس می‌پوشید و زیر لب اون عوضی که جفت هیونگش بود و بخاطر اون ،مهر الهه روی بدن امگا ایجاد شده بود رو لعنت میکرد که باعث شده هیونگش انقدر روی نهر های الهه حساس بشه.

(پایان فلش بک)

با یادآوری خاطرات حالش بیشتر گرفته شد.
فکر اینکه اون زمان چقدر ناگهانی دنیاش عوض شد و اون چه ساده بود و چقدر بی‌خبر از از اطرافش به راحتی زندگی می‌کرد و مقایسش با امروزش براش ناراحت کننده بود.

Fate or Folly?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora