101:

51 16 91
                                    


آمبره به عنوان نشانی از تسلیم بودنش دستش رو بالا گرفت و قدمی جلو تر برداشت و به اون دو نفر نزدیک شد.
آمبره: من جز کمک قصد دیگه ای ندارم‌.
اما حتی قبل از واکنش نامجون نفر دیگه ای که جلوی چشم آمبره رو برای دیدن اون زوج سد کرد.
دال...
ناگهانی در سالن باز شد و عده ی زیادی ساحره وارد شدن.
همزمان دال دستش رو بالا آورد و بلند گفت.
دال: از طرف ساحره ها ازت میخوام از این ساختمون بری بیرون خون آشام.
بعد وردی رو زمزمه کرد که از دستش نوری به بیرون اومد و به سمت سقف رفت و دور آمبره حصاری از نور کشیده شد.
ته جی برای اولین بار بعد از خروج نا موفقش به حرف اومد‌.
ته جی : اینجا چه خبره! چیکار داری میکنین اینهمه ساحره اینجا چیکار ...
دال اما توجهی به پسر نکرد بلند تر داد زد و گفت : خودت برو بیرون هر قدم که به سمت خروجی برداری نور دنبالت میکنه اما اگر بخوای لجبازی کنی محدوده ی این نور که ساختارش مثل خورشیده کوچیک از قبل میشه.
آمبره از جاش تکون نمیخورد و پیش چشم همه دایره ی دورش مدام کوچیک و کوچیک تر میشد.
برعکس اون ته جی به سمت دختر و اون زوج قدم برداشت.
ته جی: هیچ معلومه چت شده دال؟ هممون میدونیم که اون رهبر خون آشام ها محسوب میشه این رفتار...
دال دوباره میون کلام پسر پرید و گفت: قدرت یا سمتش برام مهم نیست اون یه خطر بلقوه است و توی این برحه از زمان ما مسئول محافظت از این ساختمون و افراد داخلشیم.
ته جی: چه خطری آخه؟! از چی حرف میزنی.
دال اینبار برای کوتاه مدت نگاهش رو به سمت خون آشام برگردوند و توی صورتش داد زد.
دال: کر شدی ؟ متوجه نیستی که بوق هشدار خطر قطع نمیشه؟ فکر کردی این ساحره ها رو من خبر کردم؟ طلسم محافظ ساختمون اونو به عنوان یه فرد خطرناک شناسایی کرده ...
جمعیت حاضر تازه قوانین سالن و اون ساختمون رو به یاد آوردن. جمعی که سپر دفاعیشون رو انداخته بودن توجهشون رو دوباره به غریبه ی افسانه ای برگردوندن.
یکم بعد از اشاره ی دال به بوق صداش قطع شد اما هیچ کدوم از ساحره های وارد شده از اتاق خارج نشدن یا کسی گاردش رو پایین نیاورد.
شیفتر ها به مرد شک داشتن. ساحره ها هم نیاز به دستور داشتن و هیچ چیزی باعث نمیشد دال بتونه به اون مرد اطمینان کنه.
ته جی اما طرف هم جنس خودش رو گرفت و گفت:
ته جی: بفرما اینم از بوق حالا بس کن. اون قصد بدی نداره! بهت ثابت شد؟
دال اما هنوز روی حرفش بود.
دال: از اینجا برو آمبره به عنوان یک سمت از این محفل ما ساحره ها هیچ چیزی از جانب تورو رو نمیخوایم .
ته جی با عصبانیت گفت: آخه تو کی هستی که بگی بره یا بمونه! اون ...
جیمین میون بحث اون دو نفر پرید.
جیم: منم میخوام که اون بره.
ته جی گیج از به حرف اومدن جیمین نالید: مامان...
جیمن اما توجهی نکرد و گفت: گرگم بهش اطمینان نداره میخوام که زود تر بره.
تهیونگ از کنار جیمین با جدا کردن خودش از کوک گفت: اون میتونه کمکمون کنه تا طلسم الفا و امگا رو بشکنیم.
با این حرف تهیونگ نامجون کمی مردد شد. جیمین اما هیچ تردیدی نداشت. تا قبل از اینکه مرد با تهیونگ ارتباط ذهنی بگیره جیمین خطری از سمتش حس نمی کرد اما بازم دوست نداشت چشم ازش برداره چون حس آشنایی بهش داشت ولی حالا گرگش به شکل عجیبی دوست داشت بیاد بیرون و به مرد حمله کنه و این برای جیمین که گرگش زیاد واکنش های افراطی از خودش نشون نمیده خیلی موضوع مهمی بود.
جیمین نمیدونست اون مرد با چه فکری یا نقشه ای از مخفیگاهی که اون مدت زمان طولانی خودش رو توش پنهان کرده بود بیرون اومده اما هر دلیلی که داشت برای جیمین و اطرافیانش خطر آفرین بود .
جیمین حس میکرد اون مرد برای تهیونگ خطرناک بود. پس نمیتونست کوتاه بیاد.
از طرف دیکه کوک هم حس مشابهی با جیمین داشت اما چیزی نگفت و گذاشت جیمین به بحث با تهیونگ بپردازه در عوض خودش با حالت محافظی جلو اومد و باز هم راه نگاه آمبره رو که به تهیونگ و جیمین میرسید سد کرد.
جیم : تهیونگا ما هم تو رو داریم که من معتقدم از هر کس دیگه ای قوی تری و هم نقشه ی خودمون رو برای رفع مشکل نامجون و جین هیونگ داریم‌ . نیازی به اون مرد نداریم...
جیمین کوتاه نگاه پر محبتش رو به تهیونگ دوخت و بعد به سمت نامجون برگشت و جوری که انگار آمبره اونجا حضور نداره گفت:
جیم: توی این چندین هزار سال اون کمکی بهمون نکرده و ما تونستیم از پس خودمون بربیایم پس حالا هم بهش نیاز نداریم. بگو بره هیونگ! به من اعتماد کن.
نامجون هنوز هم تردید داشت. بلاخره آمبره کم کسی نبود یه نیمه الهه که معلوم نیست چند سال زندگی کرده و چیا فهمیده. همین باعث سکوت بلند مدتش و ایجاد فضای متشنجی توی سالن شد.
نامجون کمی بعد به حرف اومد تا از تردیدش به جیمین بگه جیمین اما نمیتونست وجود مرد رو قبول کنه.
جیم :درک میکنم که به خاطر مشکلت دوست داری از هر راه حل موجود استقبال کنی اما من بهش اعتماد ندارم هیونگ.
صدای جیمین ناگهان با الفاش تلفیق شد و با لحنی که تصمیم قاطعش رو نشون میداد گفت: اون برای جفت های من خطرناکه ! یا اون باید بره یا ما میریم.
این حرف جیمین اون وقتی جی ام جاش ابراز وجود کرد و بار دیگه ای چشم های بنفشش رو به رخ ساکنین اتاق کشید نشون میداد پسر تا چه حد جدیه! جیمین کسی نبود که افراد مهم زندگیش رو رها کنه و اگر قرار بود به کسی سختی ای بده معمولا جای بقیه خودش رو انتخاب میکرد تا آسیب ببینه اما این حرفش نشون میداد چقد. موضوع از نظرش جدیه و از طرف دیگه باعث میشد توی دل دو نفر دیگه قندی از ذوق توجه الفای جیمین آب بشه.
همه ی حاضرین میتونستن قسم بخورن که اولین باریه که با همچین سایدی از جیمین روبرو شدن.
نامجون توی چشم های جیمین خیره شد و پرسید.
نام: الفا بزار جیمین صحبت کنه من قرار نیست مجبورت کنم بمونی من بهت اعتماد دارم فقط نیاز به تائید جیمین دارم‌ .
جی ام چشم هاش رو بست و کمی بعد بوی نارنج تیزی که انگار در حال ترشیدن بود و از حضور و عصبانیت الفای جیمین نشات میگرفت کم تر شد.
چشم های جیمین با رنگ طبیعی خودش باز شد و منتظر به نامجون نگاه کرد.
نام: میدونی این چه فرصت خوبیه درسته؟ جیمینا مطمئنی بهش نیاز نداریم.
جیمین با تکون محکم سرش تایید کرد و گفت
جیم: من و تهیونگ قبل از مهمونی پک هم دنبال راه حل بودیم. من میدونم چیزی که نیازش داشتیم کجاست. تهیونگ میتونه بهمون کمک کنه. اون به عنوان تنها دورگه ی ساحره و خون آشام خیلی قدرتمند تر از آمبره است و توانایی بیشتری برای کمک بهمون داره. ما نیازی به اون غریبه نداریم.
نامجون چشم از میمیک مطمئن صورت جیمین گرفت و به تهیونگی که خیره ی جیمین بود نگاه کرد.
جیمین هم با چرخش نگاه الفای اولیه به سمت پسر برگشت و دستش رو سمتش دراز کرد.
تهیونگ فکر کرد. جیمین انقدر بهش اعتماد داره که اینطوری با اطمینان راحع بهش صحبت میکنه و همین قلبش رو به تپش می انداخت.
جیمین محکم و بدون شک از بین تهیونگ و آمبره تهیونگ رو انتخاب کرده بود حتی با اینکه آمبره زندگی طولانی تری رو از سر گذرونده بود بازم نشون داده بود که انتخابش تهیونگه همین برای تهیونگ بس بود تا اونم از اعتماد جیمین اعتماد به نفس بگیره پس دستش رو توی دست دراز شده ی جیمین گذاشت و به نامجون نگاه کرد تا تایید کنه‌ .
این واقعیت بود که تهیونگ و جیمین دنبال بخش تاریک کتاب میگشتن تا با کمکش اون طلسم رو پیدا و خنثی کنن. ( اشاره به پستی که جیمین با خاطرات زندگی اولش بود و مدام با تهیونگ ییرون میرفت تا کتاب رو پیدا کنن.)
نامجون بالاخره تصمیمش رو گرفت.
مثل دال دستش رو بالا گرفت اما قبل از به حرف اومدنش آمبره سکوتش رو شکست و اعلام کرد.
آمبره: واو خیلی قوی تر از قبل شدید. سالهای زیادی شاهد تناسخ های تک تک شما بودم اما این بار انگار بیشتر از هر زندگی دیگه ای بهم متصل و با هم همنظرید.
چیزی در جواب مرد نگفت اصلا چی مید در برابر تعریف مرد در این مورد گفت؟
آمبره هم که گویا توقعی برای تشکر متقابلی نبود حرف زدنش رو از سر گرفت‌
آمبره: من خودم میرم. نیازی نیست شما کاری کنید نامجون کیم اما برای اینکه بهتون نشون بدم من با شما سر جنگ ندارم حقیقتی رو بهتون میگم که قبل از شکستن طلسم باید بدونید.
توجه ها به خون آشامی که دایره ی اطرافش به کوچیک ترین حدش رسیده بود جلب شد.
آمبره: فقط قبلش میشه این نور رو ازم دور کنید داره دستم رو میسوزونه.
دال به سرعت دستش رو تکونی داد و دایره ی دور مرد کمی باز تر شد‌ .
آمبره با دور تر شدن اون نور آهی کشید و به زخمی که از تابش اون نور روی دستش به وجود اومده بود نگاه کرد.
بقیه ی نگاه ها هم روی زخمی بود که باسرعت کمی داشت جمع میشد. و خونریزیش بند می اومد.
آمبره با بی قیدی شونه ای بالا انداخت و گفت: واقعا توقع نداشتم نوری که این طلسم می تابانه در این حد قوی باشه اما درست مثل سوختگی با نور خورشید داره کند ترمیم میشه. باید بهت تبریک بگم وی .
اینبار تهیونگ مغرورانه سری در جواب مرد تکون داد. وقتی سوختگی دست های آمبره به شکل کامل ترمیم شد مرد به ته جی نگاه کرد و کمی بعد ته جی صندلی ای رو به سمت اون هاله ی نوری برد و با رد کردن بخشی ازش از نور اون رو به آمبره داد.
آمبره صندلی رو برای خودش داخل کشید و همونطور که مینشست گفت: در اصل میخوام براتون دلیل چرایی وجود این طلسم رو که یه داستان کوتاه داره و میدونم تهیونگ نرسیده براتون راجع بهش بگه تعریف کنم.
بعد با چشم هاش دنبال هوسوک گشت و با دستش به پسری که هنوز هم بین بازو های قوی یونگی اسیر بود اشاره کرد و گفت.
آمبره: بیا جلو راوی کوچولو میدونم مدت های زیادی این سوال رو راجع به مادرت توی سرت داشتی که چطور مادر تو و تهیونگ یکیه وقتی مادر تهیونگ فقط یه ساحره بوده. میخوام بهش جواب بدم.
جز هوسوک بقیه هم با شنیدن اون سوال کنجکاو شدن تنها فرد بیخیال جمع تهیونگی بود که طی تمام اون ماجرا خودش حضور داشت.
آمبره: برای شما هم سوال شد نه؟ راوی کوچیکتون مدت زیادی به این ماجرا فکر کرده و ذهنش درگیره پس به عنوان عذر حواهی از من این کمک رو قبول کنید.
آمبره به صندلی ای که خودش رو نشسته بود ضربه ای زد و گفت بهتره بشینید چون هر چقدر هم که داستانش کوتاه باشه میخوام یه داستان تعریف کنم و مدتی طول میکشه.
آمبره دال رو صدا زد و به صندلی ها اشاره کرد که دال با کمک دست دیگه اش و با قدرتش صندلی ها رو به شکل گردی دور دایره ای که مرد بود هدایت کرد و اولیت نفر خودش روی یکی از اونها نشست .
آمبره اما دیگه برای بقیه صبر نکرد و داستانش رو شروع کرد.
آمبره:اولین چیزی که باید بدونید این موضوعه که این طلسمی که درگیرش شدید خودش گذشته ی طولانی ای داره. درست به اندازه ی طلسمی که الهه ی ماه کمی پیش شکست در اصل بخشی از همون طلسمه اما به جای استفاده از قربانی اینبار با قدرت سیاه یه دختر ساحره قرار داد به جریان افتاد.
ته جی میوک حرف آمبه مرید و .فت : این ممکن نیست من خیلی براش تلاش کردم اما شدنی نبود . حتما نیاز به قربانی داشت.
آمبره پیشونیش رو به نشونه ی نا رضایتی چینی داد و گفت: موادبانه نیست میون حرف کسی بپری مرد جوان. و راجع به سوالت چرا ممکنه اما یه شرط مهم داره کسی که از طلسم سیاه استفاده میکنه یا همون کسی باشه که پیمان و قرارداد رو برای اولین بار با اون الهه یا شیطان امضا کرده.
ته جی متعجب از اونچه شنیده بود گفت: یعنی مادر بزرگم باعث طلسم الفا و امگای اولیه شده!؟
آمبره دوباره اخمی به پسر کرو انا ایتبار چیز اضافه ای نگفت فقط به نشونه ی تائید سرش رو تکون داد و گفت: اره اینسوک کسی بود که این طلسم رو ایجاد کرد البته که مشوقش مثل همیشه فرد دیگه ای بود. ماجرا برمیگرده به حداقل ۳۰۰ سال پیش ؟ فکر کنم! حالا کمتر یا بیشترش مهم نیست . اون زمان ادوارد هنوز زنده بود. میدونید توی تمام عمرم فردی به سماجت و حماقت ادوارد ندیدم.
تهیونگ اهی کشید اما نمیتونست این موضوع رو رد کنه.
پدرش همیشه دنبال مادرش و تناسخ های مختلفش میگشت. از طرفی همیشه میگفت خیلی عاشق مادرش شده و تهیونگ ندیده بود با کسی ارتباطی داشته باشه از طرف دیگه همیشه ازش برای زنده کردن اون طلسم استفاده میکرد.
اون به اینکه لیلیث آفریدگار اونهاست باور داشت و مهم نیست تهیونگ چند دفعه راجع به این موضوع که باورش اشتباهه به اون مرد گفته بود ادوارد بازم کار خودش رو میکرد. از زمانی که لیلیث دیگه ارتباطی با دنیای انسان ها و به طبع خون اشام ها نگرفته بود ادوارد مدام با تهیونگ بحث میکرد که الهه ها بلایی سر خالقشون اوردن و اونها باید انتقامش رو بگیرن و به باور خودش با نابود کردن شیفتر ها راه درستی برای گرفتن اون انتقام بود.
ادوارد همیشه الگوی خوبی برای تهیونگ بود که توی یک باور غرق نشه چون میترسید مثل پدرش روزی چشم هاش رو روی همه چیز ببنده گرچه بعدها فهمید اونم مثل ادوارد توی عشقش به جیمین غرق شده و وقتی این موضوع رو متوجه شد که دست به کار های سیاه و کثیف زیادی برای حفظ اون پسر زده بود.
آمبره: اون همیشه دنبال راهی بود تا طلسمی که اینسوک شروع کننده اش بود رو استفاده کنه . فکر کنم ادوارد اون قرار داد رو یه کارت طلایی میدید. به عنوان ارشدش و کسی که بهش غالبه حتی با اینکه ذهنش رو میخوندم هم نتونستم درکش کنم.
هوسوک گفت: پس تو الان با ما از طریق قدرتت به شکل ذهنی حرف زدی؟
آمبره تائید کرد که تهیونگ متوجه چیزی شد. تمام مدتی که آمبره توی ذهنش بود برعکس باور ها مسخره اش اون یه روح یا یه الهه نبود فقط چون خون آشامی با قدرت بیشتر بود میتونست توی ذهن تهیونگ وارد بشه و باهاش حرف بزنه.
آمبره: داستان رو به حاشیه نکشید. خب ماجرا از جایی شروع شد که ادوارد اینبار ایسوک رو توی یکی از گروه های ساحره ی ساه پیدا کرد . نمیدونم چه داستانی پشت ارتباطشون بود اما هرجوری بود اون دختر رو با خودش همراه کرد اما اینسوک بهش ایده ی بهتری داد.
جین که مدتی بود از پشت نامجون بیرون اومده بود همونطور که روی یکی از صندلی ها مینشست پرسید.
جین : چه ایده ای ؟
آمبره: خب ایده اش هوشمندانه بود. اینسوک به این فکر افتاده بود که اونها میتونستن به جای سعی برای نابود کردن نسل شیفتر ها یه کار ساده تر انجام بدن که قدرت کمتر و سر و صدای کمتر و احتمال اشتباه کمتری داشت. اونها میتونستن با کشتن دو چیز به هدفشون برسن و نیازی به نابود کرون تمام شیفتر ها که قدرت زیادی براش لازم بود نداشتند. اینطوری قدرت خود اینسوک کافی بود و حتی به قربانی هم نیاز نداشتند.
جونگ کوک آروم گفت: اون زن یه حر*مزاده ی باهوش بوده. چطوریه که همیشه اون برامون دردسر درست میکنه؟
تهیونگ با وجود اینکه صدای جونگ کوک رو شنیده بود به روی خودش نیاورد اما توی دلش حق رو به کوک میداد مادرش همیشه دردسر های زیادی درست میکرد.
جین : من درست متوجه نمیشن چطور ممکنه کشتن دو نفر ما رو انقدر اسیب پذر کنه که باعث نابودی نسلمون بشه؟
نامجون گفت: کشتن یه نفر همیشه راحت تر از نابود کردن همه است و تا اینجا کاملا حرفش درست بوده اما برای اینکه بهتر درک کنی به یه هرم از لیوان فکر کن. اگر بخوای تعداد بیشتری از لیوان ها بریزه همیشه پایه ترین لیوان ها رو انتخاب میکنی وونم یه انتخاب هوشمندانه کرده .
امبره تایید کرد و گفت درسته اینسوک به ادوارد پیشنهاد داد تا با نابود کردن گرگ های شیفتر اولیه اینطوری نسل شیفتر ها رو آسیب پذیر کنن و بعد با کمک افراد ادوارد میتونستن راحت نابودشون کنن . اینطوری لازم نبود برای قربانی کردن جیمین با تهیونگ درگیر بشن چون قدرتی که نیازش داشتند انقدر زیاد نبود.
هوسوک ادامه داد: این واقعا راه حل خوبی بوده چون اگر الفای اولیه ای نباشه تا نسل ما شیفتر ها رو با تبدیل انسان ها ترمیم کنه و نقاط ضعفمون در مورد کمبود نیرو رو حل کنه شیفتر ها حتی بیشتر از انسان ها آسیب پذیر میشن.
جین اما باز هم اصرار کرد: خب اگر ا نها نابود میشدن ما بازم میتونستیم بچه دار بشیم.
امبره توضیح داد: شیفتر ها در گذر زمان مثل انسان ها فرزند آوریشون کمتر شده بود و همین باعث میشد کمبود نیرو ی زیادی داشته باشن و اگر گرگ الفای اولیه و لوناش نابود میشد کم کم میشد امیدوار بود که شیفتر هاهم ازبین میرن. ادوارد از این پیشنهاد استقبال کرد و اینطوری بود که اونها به جای اینکه دنبال پیدا کردن تناسخ جیمین باشن منتطر تناسخ الفا و امگای اولیه موندن. گرچه هردو مورد با هم به تورشون خورد.
جونگ کوک پرسید : منظورت چیه؟
اینبار جیمین گفت : من اون زمان توی خونه ی جین هیونگ خدمتکارش بودم.
همه یکم شوکه شدن .
تهیونگ تعریف بخشی از داستان رو که جیمین به سختی میدونست و بخش بخش به یاد می اورد به جاش ادامه داد.
ته: جیمین توی اون زندگی یه دختر و بزرگ تر از جین بود ولی شانسی که داشت این بود که امگا بود پس به عنوان خدمتکار و همبازی جین انتخاب شد.
جیمین به جین نگاه کرد و سعی کرد داستانی که تهیونگ میگفت رو به خاطر بیاره.
ته: اونها بهم خیلی نزدیک بودن این موضوع جیمین رو برای خانواده ی جین هم خاص کرده بود . پدر جین یه تاجر بود که با اروپا تجارت میکرد و اون زمان براش امگا بودن پسرش مهم نبود و فرقی قائل نمیشد جین باید توی تمام کلاس های مخصوص آلفا ها شرکت میکرد...
جین با خودش فکر کرد احتمالا پدر اون زندگیش با این یکی فرق زیادی نداشتن و جیمین یه تصویری رو به یاد آورد. دختر و پسری که دست همدیگه رو گرفته بودن لباس هر دو رنگ های روشنی داشت و لبخندی که روی لبشون بود به زیبایی چهرشون جلوه داده بود.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now