@: وقتی پدر و مادر توله گرگ کوچیک تبدیل به انسان شدن توله ی کوچیکشون هم تبدیل به انسان شد.
حالا دختر فرزند الهه ماه برای اولین بار همبازیش رو توی شکل یه انسان دید. اول هر دو نسبت به وضعیت جدیدشون قریبی می کردن.
+: چرا؟ خوشحال نبودن کا میتونن مثل بچه های دیگه با هم بازی کنن؟
@: خب... توله گرگ دوست داشت توی شکل قبلیش بمونه. اون توی شکل انسان ها احساس راحتی نمی کرد و دخترک هم بازی با توله گرگ رو دوست داشت.
پسر شیفتر سرش رو به معنی رد کردن تکون داد و آروم به پسر کنارش گفت.
+: مطمئنم توله گرگ نمیدونسته چه چیزی رو از دست میداده.
لبخند مرد با شنیدن این حرف غمگین ولی عمیق تر شد.
واقعا اون توله گرگ نمیدونست که چی رو از دست میداده و بعد هم کلی بخاطرش حسرت خورده بود.
@: کم کم دخترک متوجه شد دوست داره با توله گرگ حرف بزنه و براش از کارهایی که مادرش میکنه تعریف کنه. این رو به توله گفت.
برای تاثیر گذاری کمی مکث کرد.@: بهش گفت:" میدونم که جفتمون به اون شکلت بیشتر عادت داریم ولی وقتی مثل من و شکل انسانی راحت تر نیست؟ بهتر میتونیم بازی کنیم تازه کلی بازی هست که وقتی آدم باشی میتونیم با هم بازیش کنیم ولی الان که شکل گرگ هایی نمیتونیم. "
پسری که سوال کرده بود در تائید حرف های دختر سری تکون داد و باعث شد لبخند روی لبهای مرد کمی واقعی تر بشن.
@:بالاخره انقدر دختر دلیل های منطقی و غیر منطقی برای همبازی آورد که پسر بر خلاف خواسته اش هر وقت که برای بازی میومد تبدیل به انسان میشد. کمی طول کشید تا بچه گرگ بتونه حرف بزنه و ارتباط بین اون دوتا عمیق تر بشه. بعد اون دو تا بهترین دوستای هم شدن...
به اینجای داستان که رسید صدای بم مرد ساکت شد.
پسر بزرگ تر مثل همیشه زود تر از پسر دیگه به حرف اومد و بی صبرانه شروع به سوال پرسیدن کرد.+: خب بعد چیشد؟ تا همیشه دوست موندن ؟
مرد قبل از جواب دادن به عقب و سمت در برگشت. به زنی که توی چهار چوب ایستاده بود نگاه کرد. چیزی توی نگاهش بود که توله گرگ کوچیک درکش نمیکرد اما حس خوبی به اون نگاه نداشت.
@: آره تا همیشه دوست موندن...
اینبار پسر دیگه سوال پرسید.
": بعد با هم ازدواج کردن؟ مثل بقیه ی داستان ها؟
اینبار چشم های مرد از زن گرفته شد و به پسر انسان دوخته شد.
سعی کرد لبخند بزنه و موفق شد.@: این یه داستان دیگه است که برای شنیدنش باید بیشتر صبر کنید.
برای امشب دیگه بسته بهتره بخوابید.
YOU ARE READING
Fate or Folly?
Fanfictionسرنوشت یا حماقت؟ ¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤ هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد که یه اتفاق ساده ممکنه زمینه ی فاش شدن همچین راز بزرگی باشه... کی می تونست حدس بزنه که فاجعه ی جبران ناپذیری پیش میاد؟ خب اگر دقیق بهش فکر میکردی... شاید وضعیتی که...