62: I'm an omega!

94 26 29
                                    

÷: پس راستش رو بهم بگو ! شاید فکر کردی ما احمقیم اما مشخصا تو فرق کردی جیمین ...

جیمین به پسر خیره شد تا متوجه ی منظورش بشه. از وقتی وارد این کتابخونه شده بودن و در ها رو بسته بودن سرمای اطراف یکم جیمین رو اذیت میکرد اما حالا بدن خودش بیشتر از سرمای اطرافش یخ کرده بود و دیکه سوز ملایم رو حس نمی کرد.  نکنه زیادی سوتی داده بود؟

÷:چشمات تمرکز قبل رو نداره لحن حرف زدنت عوض شده به وضوح متفاوته از قبله حتی میتونم بگم حرکات  بدنت هم انگار مثل قبل نیست ...

نامجون سمت میز برگشت و دو تا کتاب رو میز کوچیک بین صندلی های داخل کتابخونه گذاشت.
به نگاه به جیمین کرد و بعد به صندلی اشاره کرد همونطو که جیمین سمت صندلی نزدیک تر به خودش می رفت گفت.

÷:  میگی جفت بودن با کوک رو به خاطر نداری اما هوسوک گفت رفتی بغل جانگ کوک و آروم شدی!

جیمین نمیتونست در رد اون حرف ها چیزی بگه...

نامجون از سکوت جیمین نمی تونست تاثیر حرف هاش رو بفهمه و دیگه اثری از فرمون هایی که هوسوک و یونگی ازش می گفتن نبود.

با توجه به نقشه ای که توی ذهنش رنگ گرفته بود به سمت قفسه های کتاب برگشت  تا دنبال کتاب های دیگه ای بگرده...

÷: اون می گفت وقتی به هوش اومدی  چیز های عجیبی گفتی  ! شاید بقیه فکر کنن میتونه هذیون باشه اما اون گفت جوری که توی بغل کوک یا اون ساحره جمع می شدی که انگار بی پناه موندی!

جیمین به حس اون لحظه اش فکر کرد و حالا خوب می دونست صاحب صدای  اون غریبه که اون لحظه شنیده بود  کی بوده.

می تونست بگه احتمالا اون الفا  برعکس دسته ی گرگش که به سردی و بی احساسی معروف ان درک زیادی از احساسات بقیه داره ...

÷:  و یونگی گفت مطمئنه یه جای ماجرا مشکل داره ...
همینطور وه کتاب ها مختلفی روی میز میذاشت به حرف زدن ادامه میداد.

÷: احتمالا ندونی ولی یونگی کسی نیست که حرفی رو بی دلیل بزنه.

جیمین هم توی این مدت سعی کرده بود خودش رو نبازه اما مشخصا همه چیز بر علیه اش نبود. هنوز می تونست رو هذیون و اینکه کمی فراموشی گرفته پا فشاری کنه و مشکلی نبود . 

÷: شاید به نظرت دو نفر و حرف هاشون خیلی مدرک مهمی نباشه اما از اونجایی که میگی یادت نمیاد  بزار بهت اطلاع بدم یونگی خیلی کم به موضوعات مربوط به بقیه سرک میکشه و خیلی کم تر حرف ها و ایده های هوسوک رو پرورش میده  اما...

نامجون کتابی که توی دست جیمین بود و جیم به خاطر خطش چیزی از موضوعی که داخلش  نوشته شده بود رو متوجه نمیشد از دستش در اورد و کتاب دیگه ای دستش داد.

÷: هوسوک میگفت چون فقط به دونفر درست واکنش نشون دادی این موضوع عجیبه. اگر مشکل حافظه داشتی نباید کسی رو می شناختی و اگر هذیون می گفتی و حرفات آثار منفی طلسم بود،  پس چطور تونسته بودی به اون راحتی بلند بشی وقتی بقیه ی ما حس یه باطری خالی رو داشتیم حتی وقتی تازه به هوش اومدیم؟

Fate or Folly?Where stories live. Discover now