31: 𝕊𝕖𝕔𝕣𝕖𝕥 𝕆𝕗 𝕁𝕖𝕠𝕟𝕘 𝔽𝕒𝕞𝕚𝕝𝕪³

95 34 6
                                    

 یونگ سوان: چون اون شیطانی شده!

تهیونگ به خوبی مفهوم این جمله رو می دونست !

شیطانی شده شاید از نظر بقیه اصطلاح مشخصی بود اما اون  یک تعریف دیگه هم داشت.

منظور اولیه کشیده شدن فرد به سمت منفی بود اما مفهوم دیگه ای هم میتونست پشت خودش داشته باشه.

اون اصطلاح شیطانی شدن برای افرادی که نیروی جادو توی رگ هاشون داشتن مفهوم دیگه ای هم داشت چیزی که باعث طرد شدن میشد.

ارتباط بین هر کدوم از ساحره ها یا دو رگه ها با خون آشام ها رو هم شیطانی شدن میگن و تهیونگ کنجکاو بود که بفهمه کدوم از دو مفهوم این اصطلاح مد نظر خواهر جونگ سون بوده.

زمان جوونی اون حتی این اصطلاح مفهوم دیگه ای هم داشت به دورگه ها هم شیطانی میگفتن چون از نوع نژاد خالص خارج شده بودن.

جونگ سوان!

چطور اسمش رو نشنیده بود؟
اون حتی حضورش رو...

صبر کن ! ممکن نبود که اون زن همون خائن باشه؟

آره با اجرای اون طلسم قوی نه درستش نفرین قوی بود به هر حال به واسطه ی اجرای اون روح اون زن و حتی گرگش نابود  میشد!

اون دزد هیچ راه فراری از طبعات اشتباهش نداشت!!!

یونگ سون که خبری از درگیری درونی تهیونگ نداشت بی توجه به اون و بقیه ی افرادی که داشتن گوش می دادن داستان رو ادامه داد.

&: نمی فهمیدم یونگ چطور تونسته شیطانی بشه.
افکارم در هم بود و نمی دونم به صورت طبیعی یا به خاطر سوان متوجه ی حرکات عجیب خواهرم نمی شدم نمیدونم چقدر طول کشید.

ولی وقتی به خودم اومدم که سوان یه چیزی با طعم آهن و تلخ در عین حال خیلی سرد  به خوردم داد.

بعد یکی از دست های من و هوسوک کوچیک رو توی هم گره کرد طوری که انگشت های من بین انگشت های هوسوک بود و دست دیگه ام رو گرفت چشمم رو از دستی که توی دست خودم بود به دست دیکه اش دادم..‌.

هر دو دستش رنگ تیره ای داشت.

اون شروع به زمزمه کرد و من که تازه به خودم اومده بودم به اطراف نگاه کردم.

دیگه اثری از تل خاک نیرومند جادوگری نبود شمع هایی که دور تا دورمون چیده شده بودن اطراف رو روشن میکردن و من متوجه ی چیزی شدم که تعجب بر انگیز بود.

دیوار های غار دیگه حالت و رنگ عادی خودشون رو نداشتن حالا سنگ های اطراف تیره تر از قبل بود و این رو دقیقا وقتی چشمم به راهروی ورودی افتاد متوجه شدم چون رنگ اون بخش خیلی روشن تر بود از طرفی رگه هایی از رنگ داخل انگار به اونجا پیچیده شده بود.

توی نگاهم به اطراف چشمم به سطلی خورد که روی زمین بود.

لبه های سطل ماده ای مونده بود که دقیقا همرنگ دیوار های غار بود. میخواستم چیزی بپرسم که حس عجیبی پیدا کردم وجودم گرم شد.

Fate or Folly?Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt