98:

63 15 0
                                    

نامجون : پس میگی اون توی زندگی اول بیشت روی گرگ امگاش فکوس کرد و گرگ امگاش رو بروز داده اما نباید توی زندگی های بعدیش....
هوسوک میون حرف نامجون پرید و گفت: یه لحظه صبر کن نامجونا! اصلا جیمین چطوری چنتا تناسخ داشته ؟! به محض اینکه روحش وارد دوره ی تناسخ میشده چون اون یه روح بوده که طبق قرار داد مادر تهیونگ مال الهه ی ویرانگر بوده باید بهش تقدیم میشه. اصلا نمیتونسته تناسخی داشته باشه پس چطور...
هوسوک انگار که ناگهان چیزی رو فهمیده باشه به سمت تهیونگ برگشت و گفت: تو !
نامجون به حرف های هوسوک فکر میکرد اما جین گیج از هوسوک پرسید تهیونگ چی؟ چرا حرفت رو ناقص ول میکنی ؟ اون ماجرا چه ربطی داره به تناسخ جیمین؟ خب هر کسی که بمیره روحش به چرخه ی تناسخ برمیگرده دیگه؟ مگه نه؟
دال که مثل نامجون تازه ذهنش در این مورد درگیر شده بود گفت : نه ! نه هر کسی ! روح های متلاشی ، روح هایی که خودشون رو فروختن و روح های قربانی شده به یه الهه روند ثابتی مثل بقیه ی ارواح ندارن.
هوسوک تایید کرد و چیز هایی که از خالش یاد گرفته بود گفت : تکلیف روح های متلاشی نا مشخصه نمیدونیم دقیقا چه اتفاقی براشون می افته اما احتمال بیشتر اینه که برای همیشه از روند چرخه ی تناسخ خارج میشن.
دال ادامه داد: روح های فروخته شده معمولا چیزی رو در ازای روحشون به دست اوردن و تا ابد مامور خدمت با اون الهه یا شیطان هستن اما روح های قربانی شده دو نوع هستن بسته به نوعی که قربانی میشن میتونن پیام رسانی به سمت یه الهه باشن و هم قربانی برای دریافت انرژی که در هر دو صورت به سمت الهه ای که قربانی کننده قصد ارتباط با اون رو داشته جذب میشن .
نامجون که حالا حدس هایی میزد تازه حرف های هوسوک رو به درستی درک کرده بود پس از دال که در این موارد وارد تر بود پرسید: بقیه ی الهه ها میتونن در این مورد که یک روح به یه الهه تقدیم بشه بفهمن؟
دال با گیجی گفت که در این مورد چیزی نمیدونه اما فکر نمیکنه چون ربطی به بقیه ی الهه ها نداره فرد دیگه ای بفهمه .
جین: خب الان روح جیمین قربانی شده بود برای ویرانگر پس اون نمیتونست مثل ما تناسخ کنه منظورت این بود هوسوک ؟
جیمین اما متعجب گفت : باید اشتباهی کرده باشید من خاطرات زندگی های دیگم رو میبینم. پس باید تناسخ کرده باشم. وگرنه چطور ممکنه توی این همه سال چند بار زندگی کنم ؟
نامجون باشنیدن حرف جیمین لحظه ای متوقف شد. بعد زیر لب گفت: پس اینطوری در مورد ما میدونستی؟
هوسوک متعجب پرسید: خاطراتت رو میببنی ؟ اما این ممکن نیست ! خاطرات چنتا زندگی رو دیدی؟ شاید توهم تو بوده ؟
جیمین سری به معنی رد کرد تکون داد و با تاکید گفت: هیچ توهمی در کار نیست من 6 تا زندگی و مرگم رو میبینم. نمیگم کامل اما صحنه های مختلفی از هرکدوم رو میبینم.
هوسوک سری تکون داد و لحظاتی مکث کرد. سعی کرد اطلاعات جدید رو با اطلاعات قبلی تطابق بده.
هوس: پس راجع به ته جی میدونستی؟ یا جفت بودنت با کوک ؟ از کی همچین خواب هایی میبینی؟
جیم: نه ته جی رو به یاد نداشتم . خب راجع به من و کوک .... آره میدونستم. از وقتی گرگم نمود پیدا کرد و 18 ساله شدم خواب هام معنی و حالت داستانی گرفتن اما از وتی کوچیک تر بودم هم گاهی خواب اون صحنه ها رومیدیدم اما چیزی یادم نمیموند.
کمی بعد وقتی سناریوی ناقص ذهنش به جایی نرسید بلند افکارش و بقیه ی فرضیاتش رو اعلام کرد: الهه گفت تهیونگ سه هزار ساله که زنده است. با توجه به حرف های جیمین من فقط یه احتمال به ذهنم میرسه... اما اون روش نیاز به یه کتاب شیطانی که مدت هاست گم شده داشته ! اما جالبه که هم پوشانی بین گم شدن کتاب و تاریخی که شما میگید وجود داره . و چیزی که ماجرا رو جتی جال تر میکنه اینه که تهیونگ و جیمین زمانی زندگی می کردن که کتاب نفرین شده هنوز وجود داشته و این کتاب فقط دست...
دال و هوس: رهبر برگزیده ها بوده !
دال حالا میدونست هوسوک داره به چی فکر میکنه . ترسیده به تهیونگ نگاه کرد و ازش پرسید: روح جیمین شی باید از بین میرفت خیلی ساله پیش درست همون موقعی که قرار داد با دخالت شما توی نقشه بهم خورد اما اون روح بازم تناسخ پیدا کرده وی شما ... طلسمش کردید؟ اما هر طلسم سیاهی در این مورد نیاز به قدرت فوق العاده زیادی داره ! تو گفتی از قدرت برای جلو گیری از ادقام سه گوی استفاده کردی پس نمیتونستی که اون قدر قدرت داشته باشی!
جونگ کوک ناگهان چیزی رو به یاد آورد. یه صحنه ی وحشتناک !
چشم های سرخی که صاحبشون توی فضا معلق شده بود. فریاد بلندی که تعداد زیادی خونآشام رو دورشون جمع کرد جونگ کوک با وجود الفا بودنش به حدی ترسیده بود که نا چار تبدیل شده و فرار کرده بود اما حتی در حال فرار هم فریاد های از روی درد انسانی و نیمه حیوانی رو تشخیص میداد.
جونگ کوک دادی از روی سر دردش به خاطر فریاد های توی سرش کشید.
جمعی که با حرف دال همه مشکوک به تهیونگ نگاه میکردن به سمت جونگ کوک برگشتن اول متوجه ی مشکل نمیشدن و شوکه فقط نگاهش میکردن تا وقتی که دستش رو به سمت سرش برد. فشار زیادی که به جمجمش وارد میکرد تا حدی که بند های انگشتش سفید شده بودن.
صورتش بیش از حد سرخ شده بود.
همه به سمتش حجوم بردن به طبع به خاطر اینکه کنار هم نشسته بودن اولین کسی که بهش رسید جیمین بود که دست های الفای دیگه رو محکم گرفت تا نزاره به خودش اسیب بزنه .
دال هم جلو رفت و نزاشت تهیونگ از جادوش برای فهمیدن مشکل پسری که هنوز گریه میکرد و با داد ناله میکرد استفاده کنه ؛ در عوض خودش با جادو بدن جونگ کوک رو چک کرد اما وقتی اثری از مشکل توی بدنش حس نکرد عقب کشید.
چشم ها بهش خیره بود همه توقع داشتن دال آرومش کنه اما اون آروم اعلام کرد که مشکل پسر باید مربوط به باندش یا چیزی توی ذهنش باشه چون جز فشار توی سرش چیزی حس نمیکنه. چون اون فشار مربوط به مغزشه ممکن با هر حرکتی بیشتر بهش آسیب بزنن .
جین که به کوک وابستگی احساسی داشت با دیدن اون وضعیت بقیه رو کنار زد و پیش رفت و کنارصندلی جونگ کوک روی زمین نشست.
جین: کوکی جونگ کوک ؟ چیشده؟ صدام رو میشنوی ؟ جئون جونگ کوک جواب هیونگت رو بده پسره ی گستاخ...
اما جونگ کوک متوجه ی اطرافش نبود سرش از اونچه ی که توی گوش های تکرار میشد درد میگرفت و تمام تلاشش رو میکرد دستش رو از بین دست های قوی ای که زندانیش کردن خارج کنه تا بلکم بتونه با گرفتن دوباره ی گوشش جلوی اون صدا ها رو بگیره اما جیمین عمرا بهش اجازه ی رهایی نمیداد.
اون بار ها با جونگ کوک حتی توی حالت گرگش سر و کله زده بود و به خوبی میتونست حرکات جفتش رو بخونه و خنثی اش کنه. نامجون که از ناگهانی بودن این اتفاق به حدی جا خورده بود که نمی دونست باید چیکار کنه در برابر تمام حرکات بقیه مسکوت ایستاده بود.
جین مستاصل بلند شد و به سمت نامجون که قدمی عقب تر ایستاده بود برگشت و فریاد زد : جونا اون چش شده ؟ کوکی چش شده چرا اینطوری میکنه ؟ دال گفت از باندش و توی مغزشه تو الفا.. همون لحظه کوک موج ناگهانی ای به دست هاش داد که تعادل جیمین رو بهم زد. گرچه از دست جیمین آزاد نشد اما جیمین به سمت جین کج شد ولی قبل از هر برخوردی نامجون دست هاش رو دور کمر جفتش پیچید و به شکل غریظی از خطر دورش کرد.
جین شوکه ساکت شد اما تهیونگ که با حرف جین که ناقص زده شده بود چیزی توی سرش جرقه خورده بود به حرف اومد: جیمین بهش دستور بده آروم باشه!
اینبار همه جا خوردن ! انگار فراموش کرده بودن جیمین جفت الفای کوکه پس گرگش باید به عنوان الفاش بهش واکنش بده.
گرچه جیمین و جونگ کوک هیچ وقت سعی نکرده بودن تا جایگاه خودشون رو توی این رابطه ی بینشون بفهمن اما تهیونگ یه شکل غریظی به عنوان کسی که حالا جزئی از اون رابطه بود حس میکرد که الفای جیمین تاثیر بیشتری داره!
با این وجود یونگی کسی بود که به این راه حل اعتراض کرد.
اون به خوبی تاثیر دستور دادن دو گرگ الفا به همدیگه رو وقتی یکیشون وحشی شده باشه میدونست .
اون و هوسوک چیزی که به کسی نمی گفتن چون این راز بزرگ یونگی بود. گرگ یونگی از خودش قوی تر بود و گاهی بهش چیره میشد و به همین خاطر اون خودش از خاله ی هوسوک خواسته بود مانعشون بشه چون باور داشت میتونه هر لحظه تبدیل به یه منبع بزرگ دردسر ساز برای هوسوک عزیزش بشه.
گرگ یونگی هوسوک رو جفتش نمیدونست. دوستش داشت به شدت روش غیرتی میشد اما اون رو جفتش نمیدونست چون هیچ کدوم نمیتونستن زیر سلطه ی همدیگه بودن رو قبول کنن .
همینکه تا امروز گرگ هاشون به دیگری آسیب نرسونده بودن به خاطر دور اندیشی یونگی بود که تایم رات هاش رو خود خواسته از تایم رات های هوسوک دور کرده بود و توی زمان رات هوسوک کاملا گرگش رو خنثی میکرد و عقب میروند.
یونگی با توجه به دانسته هاش به سرعت نسبت به این عمل اعتراض کرد.
یون: جیمین هنوز انیگما نشده اون یه الفاست و چطور مطمئنی میتونه به گرگ الفای دیگه ای که هر لحظه ممکنه به خاطر احساس خطر صاحبش بیرون بیاد و وحشیانه هممون رو پاره کنه غالب بشه ؟ میدونی اگر نتونه اون گرگ باهاش چیکار میکنه؟
تهیونگ پیش رفت و دستش رو پایین دست های جیمین گذاشت تا جونگ کوک رو متوقف کنه و به جیمین گفت : تبدیل شو و بهش دستور بده که آروم بشه!
هوسوک جواب این سوال رو می دونست یکبار توی این موقعیت قرار گرفته بود و هنوز هم با فکر اون روی دیگه ی شوگا وقتی که وحشی میشد گرگش به سطح می اومد چون نمیه س انسانش ترس برش میداشت. هوسوک درد اون خاطره رو هر بار توی گردن و بدنش احساس میکرد انگار که هنوز اون زخم تازه هستن با یادشون میسوختن.
آروم تبعاتش رو گفت: اگر گرگش حاضر نباشه تا زیر سلطه ی فرد دیگه قرار بگیره گرگش کل کنترلش رو میگیره و مثل وقتی که یه دشمن میخواسته کنترلش کنه و با تحقیر مجبورش می کنه تسلیم بشه به فرد روبروش حمله میکنه و تا تسلیمش نکنه دست برنمیداره. حتی احتمال اینه برای تحقیر مارکش کنه هم هست...
تهیونگ با شنیدن این حرف مردد چند قدمی عقب رفت اما ناگهان صدای سوت بلندی توی فضا پیچید دال ترسیده گفت: اون داره وحشی میشه ! هاله ی محافظ سالن اون رو به عنوان یه خطر تشخیص داده . حالا این صدا همه جا شنیده میشه .زود باشید! قبل از اومدن ساحره ها و هر کس دیگه ای باید محارش کنید.
جیمین نگاهی به صورت تهیونگ انداخت. تهیونگ که نگاه جیمین رو حس کرده بود باز هم به احساسش اعتماد کرد و برای نشون دادن حمایتش پلک هاش رو روی هم گذاشت. حقیقتا جیمین با دیدن اون حجم از اعتماد به خودش حتی توی اون فضای متشنج اروم گرفت که راه بهتری به ذهنش رسید اما راجع به اینکه واقعا میخواد که انجامش بده یا نه شک داشت.
جیمین : بیا بغلش کنیم!
در اصل جیمین میخواست به تهیونگ بگه تا اون خودش بغلش کنه چون برای لحظه ای فراموش کرده بود که مارکش دوباره برگشته اما با یاد اوری اینکه دال بهش راجع به درخشش مهر الهه روی بدنش گفت جیمین میخواست امتحان کنه که آیا واقعه مارکش برگشته ؟
جیم: ما مارک الهه ی ماه رو داریم رابطه ی ما متفاوت تر از بقیه است من فکر میکنم با هم بتونیم بدون نیاز به دستور فقط با فرمون من و رایحه ی تو آرومش کنیم. اگر داستان هایی که پدر و مادرم میگفتن درست باشه میتونیم برای درد هم درمون باشیم .
تهیونگ توقع این حرف رو نداشت . اون میتونست به جونگ کوک کمک کنه؟ اصلا دلش میخواست که به اون کمک کنه؟ معلومه دلش میخواست! انگار دوباره مثل اون روزی شده بود که جیمین رو پیش چشماش دزدیدن .
حس نیاز به محافظت از جون کوک تمام وجودش رو گرفته بود.
پس این حسی بود که جفت های شیفتر نسبت به هم داشتن؟ تهیونگ هر بار که چیزی از اون مارک حس میکرد شگفت زده میشد اما حالا بیشتر حس خوبی داشت چون ...
لعنت به غرورش و تمام نقاب هایی از خود ساختگی که برای خودش ساخته بود ؛ همیشه وصل شدن همیشگی به جیمین رو میخواست و حالا اون میتونست وارد رابطه ای بشه که همیشه حسرتش رو میخورد؟
تهیونگ جزوی از حلقه ی بهم پیوسته ای شده بود که به خاطرش ریسک های زیادی کرده بود؟
نمیتونست دروغ بگه که وقتی اون دو تا رو کنار هم میدید هیچ آسیبی نمیدید .
مگه ممکنه عاشق کسی باشی و از ازدواجش خوشحال بشی؟ فقط چون خیلی عاشقش بود از آرامش و شادی جیمین شاد و آروم میشد وگرنه اصلا نمیتونست با این موضوع کنار بیاد که عشقش رو به رقیبش بسپاره خصوصا که میدونست روح خودشون برای همدیگه ساخته شده.
تهیونگ و روحش از اعماق وجودش جایی که هیچ کس هیچ وقت و هرگز نمیتونست لمس کنه توست جیمین فتح شده بود اون عاشق جیمین بود ... عمیق و ابدی! از اون عشق هایی که توی کتاب ها مینویسن جوری که تهیونگ حاضر بود برای جیمین حتی آدم بکشه و خیلی وقت قبل ثابت کرده بود که فقط حرف نمیزنه.
درسته توی زندگی اول دلبسته ی سو شده بود و با وجود اینکه اون نتیجه ی عشق بازی عشقش با فرد دیگه ای بود چون بخشی از وجود جیمین بود تهیونگ میتونست مثل پسر خودش دوستش داشته باشه اما براش قبول اینکه جیمین رو باخته کار سختی بود.
اینکه باید به خاطر طلسم مادرش همیشه دور اطراف زوجی میبود که میخواست جای یکی از اونها باشه براش زخم های زیادی ساخته بود!
اینکه هر بار میدید جیمین جفت کوک میشه اصلا آسون نبود و از طرفی حتی وقتی که جیمین رو برای خودش کرده بود هنوز هم این فکر که باعث شده اون نتونه جفتش رو ببینه آزارش میداد .
اما حالا تهیونگ هم بخشی از اون رابطه بود اونم با اون مهر الهی که سالها ازش منتفر بود به دو نفر دیگه گره خورده بود .
اونم میتونست جزوی از اونچه بهش حسادت میکرد باشه!
ناخود آگاه مثل بچه ای که برای کاری ذوق داره اما نمیدونه چطور باید انجامش بده با دست هایی که یکمی باز شده بود جلو رفت و آروم پرسید : چیکار باید بکنم؟
صورت تهیونگ که همیشه رگه هایی از جدیت و مهربونی رو توی خودش داشت اینبار حالت جدیدی داشت. کیوت و معصوم بود. جیمین قسم میخورد با وجود اینکه جز خاطره چیزی از زندگی اولش نداشت حالا به شدت حس دلتنگی میکرد برای جوری که تهیونگ به نظر میرسید.( تاتامایک 😊)
به جای هر توضیحی دستش رو از روی بدن کوک برداشت و سمت تهیونگ درازشون کرد. به محض لمس نک انگشت هاش دست هایی که بار های زیادی نجاتش داده بود رو محکم گرفت و بدن پسر رو پیش کشید. بعد دست دیگه اش رو هم گرفت. کم کم دستش از روی انگشت ها گذر کرد و بازوی پسر رو گرفت.
وقتی تهیونگ به اندازه ای نزدیک شد که از زاویه ی دید جیمین جونگ کوک بینشون حبس بشه گفت: نیازی به هیچ جادو یا کار خاصی نیست . فقط بودنت نیازه عزیزم. فقط به این فکر کن و از ته قلبت بخواه حالش بهتر بشه خود مارک اینکار رو برامون میکنه.
تهیونگ با همون لحن پرسید: یعنی لازم نیست کاری کنیم ؟ مگه میشه؟
جیمین با شنیدن اون لحن ناباور لحظه ای دلش شکست! کمی قبل حس فوق العاده بدی رو توی وجودش حس کرده بود و حالا وقتی به گذشته فکر میکرد میدید که تهیونگ همیشه با سختی های زندگی درگیر بود و به خاطر جیمین و اطرافیانش تهیونگ همیشه مجبور شده بود کلی برای داشتن هر چیزی توی زندگیش تلاش کنه.
جیمین مثل تهیونگ با لحن آروم تری زمزمه کرد: همینکه واقعا بخوای میشه فقط توی ذهنت باهاش حرف بزن. حالا تو هم باهاش باند داری از باند استفاده کن تا بهش چیز های آرامش بخش بگی .لازم نیست همیشه یه کار سخت برای نجات کسی انجام بدیم گاهی اینکه بگیم هستیم خودش یکی رو نجات میده !
با این حرف بیشتر تهیونگ رو جلو کشید جوری که جونکگ کوکی که حالا چشم هاش ابی رنگ شده بود و داشت میغرید راهی برای فرار نداشته باشه.
جیمین خوشحال بود که خودش روبروی جونگ کوکه و حتی اگر نقشه اش موفقیت آمیز نباشه تهیونگ آسیب نمیبینه اما اگر میخواست صادق باشه میدونست نقشه اش خوب عمل میکنه. توی اوج دیوونگی پدر و مادرش بهم کمک میکردن تا آروم بشن برای همین بود که پدرش همیشه مادرش رو همراه خودش میبرد پس اونها هم میتونستن به هم کمک کنن.
باز هم بیشتر تهیونگ رو جلو کشید و بعد سرش رو روی شونه ی کوک گذاشت و بعد تصمیم به شروع پخش کردن فرمون هاش گرفت .
فرمون هایی که قبلا بوی گل های بهاری و به خصوص بوی شکوفه ی هلو و نارنج رو میداد حالا با بیشتر بودن بوی خنک شکوفه ی نارنج همراه با عطر چوب اثر شیرین رایحه ی هلوش رو خنثی کرده بود و فرمونی مخصوص یه آلفا درست کرده بود.
تهیونگ نفسی از فرمون های جیمین کشید و بدنش ریلکس تر شد.
جیمین وقتی صدای نفس عمیق تهیونگ رو شنید و به چشم خودش دید که صاحب اون تیله های ابی رنگ کمی آروم گرفت سرش رو توی گردن پسر به سمت نقطه ی غده ی ترشح فرمون جونگ کوک برد و با سنت کردنش گرگ جفتش رو به چیزی رسوند که میدونست بهشآرامش میده.
بعد از سنت کردن سرش رو بیشتر جلو برد و به تهیونگ که هنوز هم کمی بدنش رو فاصله میداد نگاه کرد و اشاره کرد کارش رو تکرار کنه.
با پنهان شدن سر تهیونگ از برابر صورت جیمین نشونه ی انجام دستورش بود پس حالا میتونست چشم هاش رو ببنده و روی باندی که اون اواخر مختل شده بود تمرکز کنه.
صدای تهیونگ رو که توی سرش شنید. لبخند ذوق زده ای زد.
ته: تو حالت خوب میشه ! آروم باش من اینجام . ما اینجاییم . ما کمکت میکنیم.
جیمین هم به نوبه ی خودش سعی کرد به جونگ کوک آرامش بده.
جیم: جی کی آروم باش ! بزار کوک برگرده . روی صدای ما تمرکز کن . هر چیزی که اذیتت میکنه رو ول کن و روی ما تمرکز کن. ما اینجاییم.
کمی طول کشید و همه خیره به سه جسمی که بهم پیچیده بودند نگاه میکردن.
جین برای جونگ کوک و جیمین احساس خوشحالی میکرد و نامجون احساس حسادت میکرد پس دست جین رو گرفت و نامحسوس بهش نزدیک تر شد.
یونگی هوسوکی که افکار هنوز در گیر مسئله ی قبلی بود رو از پشت درآغوش گرفت تا پسر دست از آزار خودش با افکارش برداره.
کم کم صدایی که توی فضا پیچیده بود قطع شدو دال هم بیرون رفت تا افرادی که بیرون از سالن عصبی و نگران بودن رو آروم کنه.
کمی بعد جونگ کوک هم دستش رو دور جیمین حلقه کرد و سرش رو به تهیونگ تکیه داد و به دو پسر فهموند دیگه همه چیز آروم شده .
با برگشت دال جو یکم از حالت رمانتیکش خارج شد و جیمین به خودش اومد. دست تهیونگ رو رها کرد و خواست از جونگ کوک دور بشه اما اینبار کوک بود که پسر رو بین بازو هاش حبس کرده بود . تهیونگ هم که با رها شدن دستش از خلسه خارج شده بود تاخواست دستش رو عقب بکشه کوک دست اون پسر رو هم چنگ زد و نذاشت دور بشه. توی همون حالت آروم روی زمین نشست و دو جسم دیگه رو هم مجبور به نشستن دو طرف خودش کرد.
کوک: دور نشیم همینطوری ادامه بدین.
جیمین و تهیونگ هر دو واقعا از این رفتار تعجب کرده بودن اما مخالفتی نکردن.
جین هم که دستش میون دست نامجون بود روی زمین جایی نزدیک اون سه نشست و نامجون رو هم کنار خودش نشوند.
جین: اینطوری حس بهتری دارم تا وقتی که خیلی متشخص دور( کنار) هم و دور( با فاصله) از هم روی صندلی نشستیم.
هوسوک و یونگی بی صدا به بقیه پیوستن و در آخر دال و ته جی که چاره ای جز کنار هم نشستن براشون نبود پیش هم نشستن و دایره رو کامل کردن.

نامجون با وجود کنکاویش راجع به اونچه تهیونگ انجام داده بود حس کرد جونگ کوک با ادامه ی این بحث ممکنه دوباره بد حال بشه پس بحث رو عوض کرد و به ته جی رسوند و از اون پسر بابت کرده هاش توضیح خواست.
ته جی همونطور که نشسته بود به سمت جیمین که کنارش بود برگشت و انگار داره برای اون توضیح میده بهش خیره شد.انگار تنها کسی که براش اهمیت داشت جیمین بود.
ته جی: سالها پیش من از یه پیوند ممنوعه به دنیا اومدم. فرزند یه دورگه ی خونآشام و ساحره با یک امگا! داستان ازدواج و عشق پدر و مادرم رو نمیدونم اما به چشم علاقه ی شدیدشون بهم رو دیدم . برخلاف باور بعضیتون من اصلا خانواده ی غیر عادی ای نداشتم. من به عادی ترین روشی که ممکن بود بزرگ شدم و مثل هر پسر دیگه ای عاشق مادرم بودم . مادرم واقعا فوق العاده بود.
ته جی با عشق به جیمین نگاه میکرد و حرف میزد.
تهجی: مادرم حتی قبل از اینکه متوجه ی سیاست سیاه دنیا بشم با داستان هاش سعی میکرد بهم نشون بده که جنگیدن با همدیگه فقط چون با هم تفاوت داریم یه اشتباهه. مادرم عاشق صلح بود و از جنگ متنفر بود . اون به هرکسی که میتونست کمک میکرد گرچه زمان زیادی مادرم کنارم نموند اما تمام زمان بودنش برای اینکه بهم نشون بده که صلح ارزش زیادی داره برام کافی بود.
درست از اینجا به بعد بود که نگاهش رو از جیمین گرفت و به گوشه ای دوخت.
ته جی: من هیچوقت نفهمیده بودم اما انگار مادرم از روز تولد من با مشکلات زیادی مواجه شده بود که سعی میکرد از همه پنهانش کنه مخصوصا پدرم. اون درد های عجیبی رو تحمل میکرد که به خاطرشون گاهی از درد توی خودش میپیچید و رنگ میپرید و صورتش جمع میشد اما توی دنیای بچگیم من مشکلش رو نمیفهمیدم. هر بار که با این حالتش روبرو میشدم اون به اسم یه بازی که خودش ساخته بود منوآروم میکرد.
دست های ته جی روی هم نشست جیمین با دیدن حال بد پسر احساس کرد که چیزی درونش برای دلداری دادن به فرزندی که از وجودش بیخبر بوده مبجوشه. نمیدونست این احساسات خودشه یا داره احساسات تهیونگ رو دریافت میکنه.
اما به هر دلیلی بود نتونست بی تفاوت باشه و دستش رو روی بازو ی پسر گذاشت ته جی با انگشت هاش بازوهاش رو جوری گرفته بود انگار خودش رو بغل کرده .
ته جی: مشکل از جایی شروع شد که بالاخره درد ها به حدی رسید که حتی من متوجه ی درد های گاه و بیگاه مادرم شدم. پدرم سعی زیادی کرد تا مشکل رو حل کنه اما انگار ممکن نبود هرگز نفهمیدم دقیقا مشکل مادرم چی بود اما هرچی که بود یه روز توی اون همون درد ها مادرم بلاخره تسلیمشون شد و چشم هاش رو بست اما قبل از اون از من یه قولی گرفت. ازم خواست دنبال صلح برم و به پدرم کمک کنم.
برای لحظه ای سکوت کرد.
ته جی: من از اون به بعد همیشه دنبال روی پدرم بودم تا بتونم صلح رو ایجاد کنم. روز ها گذشت و من با گروه های زیادی ارتباط گرفتم درست تو اوج کار خودمون برای صلح بودیم که از طریق یک عده از ساحره ها و رهبروش که کارل نامیده میشد دفتری به دستم رسید که میگفتن پدربزرگم برام فرستاده.
تهیونگ به شدت جا خورد. جیمین این رو نه از صورت پسر بلکه از موج احساساتی که دریافت کرد فهمید.
افکار تهیونگ واضح نبود اما جیمین حس میکرد که افکارش داره به شدت سیاه میشه.
ته جی: روی دفتر نوشته ای بود که من باید راه مادربزرگ پدریم رو ادامه بدم گفته بود میتونم این جنگ رو تموم کنم و میتونم برای همیشه شیفتر ها رو نابود کنم. گفت مادرم در اصل درگیر یه نفرینه ؛ یه قرارداد بین مادر بزرگم و الهه ی شیطانی باعث این اوضاع شده.
ته جی میدونست حرفی که میخواد بزنه باید تبعات بدی داشته باشه اما میخواست یکبار برای همیشه این داستان به انتها برسه پس چیزی که میدونست رو گفت: اونجا گفته شده بود که این پدرمه که روح مادرم رو با طلسم به اجسام محدود میکنه و زجرش میده . من از شنیدن این ماجرا خیلی جا خوردم .
هوسوک که یکی از حدس هاش به واقعیت تبدیل شده بود پوذخندی زد . جیمین هیچ تناسخی نداشته.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now