75:

68 23 21
                                    

زیاد طول نکشید که جیمین به خواسته اش برای ساکت شدن افکار مغزش برسه اما نه با روشی که انتظار داشت بلکه با درد شدیدی توی گلو سینه اش حس میکرد از شدت شوکی که بهش وارد شده بود بیهوش شد .
با بیدار شدنش خیلی وضعیت فرقی نکرد به قدری بهش شوک وارد شده بود که نخواد هیچکاری کنه و دیگه توجهی به وضعیت نداشت.
گرچه گاها براش سوال میشد که اگر قراره قربانی بشه چرا باید انقدر برای انجام اینکار دست دست کنن‌.
از طرف دیگه میشد گفت از همون روز لعنتی اعتصاب غذا کرده بود و این برای بقیه اهمیتی نداشت.
چرا باید میداشت؟
وقتی فقط اون ضعیف تر میشد و قدرتش برای فرار کم و کمتر میشد و این دقیقا چیزی بود که اونها میخواستن.
جیمین حالا چندین فکر مختلف توی سرش داشت.
تا قبل از اون توی مدتی که از تهیونگ و جونگ کوک دوری کرده بود فکر میکرد این تاوان انجام اون طلسم و لجبازیش برای شکست نخوردن در برابر جونگ کوکه اما حالا افکارش بیشتر درد اور شده بود چون با اینکه هنوز هم نمی خواست قبول کنه ناپدید شدن مهر الهه عملی بود که خواهرش انجام داده و برای پنهان کردنش دست به کشتن کسی زده ، رفتار جیلین توی ذهنش سوال بر انگیز میشد و توی دلش شک می انداخت و همین شک هم بیشتر از حمله ها و ضربه های اون خون آشام ها بهش آسیب میزد.
از طرف دیگه بخاطر وجود شکش راجع به اون موضوع حالا داشت به رفتار های جونگ کوک دقت میکرد و با استنباط از حرف اون زن ، که دیگه بعد از اون ماجرا اصلا ندیده بودش ، جونگ کوک میخواسته بهش نزدیک بشه مادرش جلوش رو میگرفته اما چرا؟

حالا که جیمین بهش فکر میکرد متوجه میشد که این بیش از حد عجیبه که مادرش هیچوقت مثل مادر های عادی سعی نکرده بود جیمین رو به کسی پیوند بزنه یا با وجود اینکه میدونست وجود یه وارث میتونه کمک کننده باشه راجع بهش به جیمین فشار نیاورده بود.

مادر جیمین و جیلین کسی بود که با شیوه ی تشر به جیمین راجع به اشتباهاتش هرچند کوچیک اعتراض میکرد و همیشه داشت قدرت افراد پکش و جایگاه ها رو برای جیمین مشخص کنه .
اون زن بین اون خونواده ی به ظاهر روشن فکر ولی از درون پوسیده ی پارک، تک پسر الفاش رو راهنمایی میکرد که چه روش هایی باید به کار بگیره و چطور چابلوسیشون رو بکنه یا به قول خودش جلب حمایت کنه اما همین زن هرگز راجع به روش های معمول قوی کردن قدرت که مرسوم هستن حرفی به میون نیاورده بود.
اون هیچ وقت جیمین رو تشویق نکرده بود با یکی از اونها پیوند ببنده.
جیمین تمام مدت از این بابت شکر گذار بود چون اون و بقیه ی وارث های پک ها طی مدت کوتاهی که توی مدارس عالی انسانی برای وارث های شرکت های بزرگ کشور که همگی انسان بودند نه شیفتر تحصیل کردند و از طریق روابط اون زمانشون دیدند که چطور حتی یه دوست دختر و یا دوست پسر داشتن ساده میتونه چقدر تنش زا باشه.
و حالا جیمین میفهمید که مادرش حتی جلوی جونگ کوک رو برای نزدیک شدن بهش گرفته و این حتی بیشتر هم براش تعجب اور بود.
از طرف دیگه گاهی فکرش پرت چیز های دیگه ای میشد مثل اینکه چطور جیلین رو گرفتن؟ امکان داره فرد دیگه ای توی خطر باشه؟
در کنار تمام اون ناراحتی های وجودیش از فکر اینکه جیلین طلسمش کرده باشه جیمین گاهی احمقانه امیدوار میشد که ممکنه بتونه اون طلسم رو با کمک تهیونگ بشکنه و باز هم جفت کوک باشه اما این فکر به سادگی و سرعت از سرش پر میکشید.
به این فکر میکرد که چطور اون روز با وجود حس خطر گذاشت تهیونگ تصمیم بگیره و مطمئن بود مارک الهه کار خودش رو میکنه و دید که چطور حدسش به جا بود و تهیونگی که تا ماه قبل مطمئن بود در چینین شرایطی برای نجات اون میره نا خواسته جونگ کوک رو ترجیح داده بود.
جیمین اون لحظه که با کمک گرگش حس خطر کرد همزمان درست توی محوطه ی روبروش دید که چطور جفت قبلیش که نزدیک تهیونگ بود چطور مورد خشم ی خون آشام نزدیکش قرار گرفت .
اون دید که چطور مارک باعث شد که تهیونگ هم انگار احساس خطر کنه و فقط تلنگر جیمین بس بود تا برای نجات اون پسر خون آشامی که ذاتش رو پنهان کرده دست به کار شد.
یک جمله ی کوتاه بس بود تا تهیونگ به شکل ذاتی به نجات کسی بره که حالا بهش متصل بود.
+: اون توی خطره!
همین کافی بود چون جیمین میدونست چقدر اون حس قویه و فقط براش سوال بود چرا اون لحظه جونگ کوک رو به خودش ترجیح داد و گذاشت تهیونگ به سمت جونگ کوک بره .
براش عجیب بود که وقتی حتی یک مقدار کم هم از اون پسر محبت ندیده چطور بدون مارک هنوز هم اون جایگاه عمیقی و بالایی پیش داره.
امشب حالش یکم بهتر بود و زمان بیشتری به هوش بود اونم به لطف غذایی بود که یکی بهش خورانده بود.
حالا توی اسمون شب به ستاره ها نگاه میکرد و خاطراتش رو با صاحب چشم های ستاره ای زندگیش دوره میکرد.
عجیب بود که چیزی جز خاطرات خوب به یادش نمی اومد خاطراتی که شکش راجع به حرف های اون زن رو بیشتر میکرد چون هر بار کوک برای مدتی میرفت و وقتی برمیگشت دیکه ادم قبلی نبود.
جیمین یاد روز هایی افتاده بود که جونگ کوک به پسر بچه ی شیرین با لبخند های دندونی و خرگوشیش...
بچه ای که هیونگ هاش براش دنیاش بودن‌ و اخم هر کدوم از اونها منجر به گریه های اروم و معصومانه ی پسر بچه میشد. یاد اولین خاطراتشون و خودش که هنوز به شدت تحت تاثیر رفتار سمی مادرش بود.
جیمین یاد این می افتاد که چقدر خوش شانس بوده که نامجون و جین رو داشته و تونسته بفهمه رفتارش عادی نیست.
کم کم خاطرات خوب رو رد کرد و به خاطرات تلخ سالهای بلوغش رسید.
همون سالهایی که پس زده شده بود. یاد این افتاد که چطور همیشه زیر ذره بین خواهرش بود و اون همش سعی داشت کار هاش رو تحت نظر بگیره .
جیمین هیچ وقت اینطور بهش نگاه نکرده بود که جیلین معمولا توی حوضه هایی به فعالیت های جیمین توجه میکرد نه وقت هایی که از اون دور میشد.
حالا کم کم چیز های مختلف براش معنی پیدا کرده بود.
رفتار های خاص توجه هات و سعی هاش برای دونستن تمام اتفاقات بین اون دو...
جیمین حس میکرد تا امروز کور بوده و حالا نور زیاد و مستقیم چشم هاش رو زده و دیگه حتی اگر بخواد نمیت نه اونطور قبلی بقیه رو ببینه.
با اینحال هنوز هم به یاد داشت که خواهرش چطور ازش دفاع میکرد و حتی اگر حسی داشت هیچ وقت مستقیم به جیمین نگفته بود و معذبش نکرده بود.
بعد از اینکه جیمین تقریبا از مادرش زده و دور شده بود جیلین بهش راه داده بود و این حتی اگر قصدی پشتش بود هنوز هم برای جیمین خیلی ارزشمند بود.
جیمین توی دنیا خودش بود و متوجه نشد کی اسم خواهرش از بین لبهاش بیرون اومد و کی اون زن بعد از مدت ها سراغش اومده بود.
وقتی مو هاش چنگ زده شد چون انتظارش رو نداشت آخ بلندی گفت که توی سکوت اطراف جلب توجه میکرد.
_: احمقی چیزی هستی ؟ چرا اسم اون زنیکه ی عوضی قاتل رو جلوی من میاری؟ کم به خودت صدمه زده ؟
بعد همونطور که موهای جیمین رو توی مشتش داشت شروع به فحاشی کرد و مدام جیلین رو نفرین میکرد و میگفت خوشحاله قراره تا ابد توی اون جهنم زجر بکشه
جیمین اور میخواست بگه اصلا نمی دونسته اون اینجاست اما وقتی شنید اونطور خواهری که براش عزیز بوده داره لعنت میشه نتونست جلوی زبونش رو برای زخم زبون زدن بگیره.
+: فکر نکنم کشتن یه حیوون قتل حساب بشه حداقل بین ساحره ها!
خود جیمین از چیزی که گفت شوکه شد شخصیتش اینطور نبود. وقتی دید توی اون تاریکی شب چطور اون زن مثل افتاب پرست تغییر رنگ داد و زیر نور کم اتیش انگار پوستش تیره تر از چیزی شد که باید برای یک لحظه ترسید اما چیزی توی وجودش بهش یاد اوری کرد اون نمیتونه بکشدش. جیمین میدونست اگر قرار باشه مثل خواب هاش قربانی بشه هم نیاه تا حدی سالم باشه پس تمام پشیمونی هاش رو پس زد.
گرچه هیچ وقت این از پس ذهنش دور نمیشد که به هیچ دلیلی حق نداشت با اون زن که داغش هنوز تازه است اینطور رفتار کنه.
شاید اون انتقامش رو گرفته بود ولی هنوز درد از دست دادن براش تازه بود‌ درست مثل جیمین.
توی اون مدت دوری جیمین برای مارک از دست رفته اش عزای شخصی گرفته بود .
صدای جیغ توجه جیمین رو به روبروش برگردوند جاییکه اون زن داشت تیره و تیره تر میشد دست هاش رو ناگهانی به سمت آسمون گرفت و جیمین دید که چطور انکار که از ماه انرژی میگیره انگشت هاش سیاه و سیاه تر شدن و حس سرما به وجودش نفوذ کرد.
حسی خطر مشابه با چیزی که هنگام ورود به غار موقع یه نجات نامجون داشت توی رگ هاش پیچید
اون زن مدام تیره و تریه تر میشد. قبل از اینکه اون سیاهی به بازو هاش برسه دستی از بخش های سفید بازوش چنگ زد وزمزمه ی زن متوقف شد و جیمین دید که چطور انگار اون انرژی کشی باشه که از یک سرش توی دست های دختر بود و سر دیگش توی آسمون به محض ول شدن از بین دست های اون به همون جاییکه بود برگشت.
_: تو مقصر رو تنبیه کردی . بهتره حالا بری گمشی و تا قبل از اینکه ازت نخواستم انرژی ای که کلی جون کندی تا جمع کردی هدر ندی! مِن بعد کسی حق حتی دست زدن به قربانی رو نداره، مفهومه؟
دختر عصبانی به سرعت اعتراض کرد.
_: چرا باید برات مهم باشه چیکارش میکنیم؟
پسر دستش رو به فشار به عقب پرت کرد و باعث شد دختر از رو بروی جیمین کنار بره بعد با همون تناز صدای قبلی که چاشنی تمسخر هم داشت گفت.
_: نکنه فراموش کردی حدت کجاست؟ من بهت بها دادم و انتخابت کردم به راحتی هم میتونم از ماجرا حذفت کنم دو قطبی احمق ! یادت نره من بودم که بعد دیگه ات رو ساکت نگهداشتم وگرنه هنوزم اونجا بین ساحره های سفید بودی و داشتی طب گیاهی میخوندی . اگر خیلی ناراحتی حذفت کنم و به جایگاهت برت گردونم. در ضمن هی تظاهر نکن تو یه خواهر فوق العاده بودی! تو همینکه تونستی برادرت و خانوادت رو مثل یه آشغال انداختی دور تا کنار ساحره های سفید باشی و حتی اگر من بهت نمیگفتم اینجا نبودی پس ... برو رد کارت و تا پس فردا هیچ گندی بالا نیار!
دختر یا تحت تاثیر اون صدای پر تحکم و بم قرار گرفت یا تحدید های اون صدا که جیمین رو یاد ته می انداخت ولی در هر صورت به سرعت تایید کرد و با نگاه سنگینی به جمین که پر از بغض و کینه بود دور شد.

_: همتون برید پی کارتون سینما سیار ایجاد نکردم.

وقتی خون آشام ها و ساحره ها به کار های قبلیشون برگشتن پسر برخلاف تصور جیمین اومد و کنارش نشست و آروم پرسید: خیلی دردت گرفت؟
جیمین در پس اون لحن سرد و آروم حد کمی از نگرانی رو حس کرد.
نمیدونست اون چشم ها چی دارن ولی ناخواسته سعی کرد تا آروم و مطمئنش کنه!
+: من خوبم خیلی هم بهم آسیب نزد.
پسر سکوت کرد و با چشم هاش صورت جیمین رو دنبال کرد . اول جیمین متوجه نشد ولی کمی بعد فهمید که در اصل اون خون اشام داشت چکش میکرد تا متوجه ی وضعیت و راست و دروغ حرف هاش بشه.
کمی طول کشید ولی پسر بالاخره به حرف اومد و گفت.
_: دروغ میگی ام..
+: به عنوان فرد منتخب برای قربانی من هیچ دروغی نگفتم
با شنیدن این حرف جیمین به وضوح کدر شدن چشم فرد پسر رو دید. لبهای پسر فاصله گرفت اما حرفی از میونشون بیرون نیومد کمی دیگه نشست و در اخر بلند شد.

اون شب جیمین تا دم دم های صبح به آسمون پر ستاره نگاه کرد و با خودش راجب زمان مرگش که فهمیده بود یک روز بیشتر باهاش فاصله نداره قکر و تخیل کرد.
از وقتی که به جسمش برگشته بود خاطرات خواب هاش رو راجع به زندگی اول از دست داده بود و فقط چند صحنه ی مختلف به یاد داشت و حالا از خودش بابت اینکه هیچ وقت، وقت نذاشت تا کاملا اونچه برای خودش توی اولین زندگی اتفاق افتاده بود رو بخونه تا شاید براش یاد اوری بشه ، عصبی شد اما میدونست این کاری که کرد توی شرایط عادی بهترین تصمیم بود.
امکانش وجود داشت که با خوندن اونها بخش های زیادی از گذشته ی دور رو مغزش به جای یاد اوری با خاطرات مکتوبی که خیلی هم مطمئن نبود جایگزین کنه.

********************
سلام سلام
امیدوارم خوب باشید
از اونجایی که یکم سرم بابت کار این سه هفته شلوغه این مدت پارت های کوتاه خواهیم داشت که مجبور نباشم پارت گذاری رو متوقف کنم.

حدستون راجع به نجات دهنده ی عزیز ؟

راجع به احساسات جیمین؟

شما بودید چه واکنشی نشون میدادید؟

و وضعیت ته و کوک ؟

Fate or Folly?Where stories live. Discover now