97:

271 15 13
                                    

وقتی جیمین بهوش اومد توی محیط جدیدی بود. گیج به اطرافش نگاه کرد و تشخیص داد توی جایی مثل بیمارستانه. نور فضا ملایم بود ولی هنوزم چشم هاش رو کمی اذیت میکرد.

 محیط سفید رنگ با تخت های زیادی کنار هم و پرده های مابینی که هیچکدوم کشیده نشده بودن زیادی برای چشم های تازه باز شده ی جیمین سفید و پر نور بودن...

سعی کرد بلند بشه اما براش کار راحتی نبود و توی بند بند بدنش حس له شدگی داشت. انگار از زیر یه ست ورزش سنگین با نامجون  و جونگ کوک نجات پیدا کرده باشه همه جاش درد می کرد.

چرا اینطوری بود؟ حتی ثانیه ای نگذشته بود که به یاد آورد آخرین چیزی که حس کرده چی بوده! اون دزدیده شده بود. فهمیده بود یه پسر داره و این حس خیلی غریبی به جیمین میداد. در آخر درد استخون شکن و الهه ی ویرانگر...

بعدش چی شد؟ به یکباره نیمخیز شد و سرجاش نشست. چطور زنده بود؟

 با به یاد آوردن کاری که تهیونگ کرده بود ترسیده سوال دیگه ای به ذهنش رسید و همزمان یاس و ترس همه ی وجودش رو گرفت.

تهیونگ کجاست؟ اون چی شد؟ جیمین واقعا ترسیده بود و همین باعث میشد دستگاهی که به بدنش متصل بود سر و صدا راه بندازه . جیمین هم میخواست مثل اون دستگاه ، فریاد بزنه و پرستار رو صدا کنه  اما صدای ناله ی آرومی که اسمش رو صدا میکرد توجهش رو جلب کرد.

سرش به اون سمت چرخید و بدن سبزه ای رو دید که مثل خودش با پتو پیچیده شده بود. موهای مواج و صدایی که دوباره از بین لباش بیرون اومد و به گوش های جیمینی که با التماس توی چشم هاش به جسمش خیره شده بود رسید و جیمین رو مطمئن میکرد که نیمه ی دیگه ی وجودش همون نزدیکی صحیح و سالمه ...  

به تدریج صدای دستگاه چک کننده ی ضربان قلب آروم گرفت و تنفس و تپش قلب جیمین به حالت عادیش برگشت گرچه یکی این میون بیدار شده بود.
جیلین با شنیدن صدای دستگاه با ترسی که خواب هاش رو هم  تسخیر کرده بود از کابوسش بیدار شد و برادرش رو دید که روی تختش نشسته.

جیمین متوجه بلند شدن جیلین از روی تختی از ردیف روبروش نشد . داشت با خودش به این فکر میکرد. که واقعا از الهه  ی ماه بابت اینکه اون عوضی احمق ترکش نکرده سپاسگزاره !

اون بی مغز میخواست خودش رو جای جیمین تقدیم الهه ی ویرانگر کنه!!

جیمین مطمئن نبود این عادت بد رو پیدا کرده یا همیشه اینطوری بوده اما حس می کرد می خواد با فکر بلایی که تهیونگ داشت سرش میاورد گریه کنه .
در مقابل احساس شدید ناراحتی قلبیش مقاومت کرد. چشم  هاش رو به بالا دوخت و با سریع پلک زدن سعی کرد جلوی اشک هاش رو بگیره .

دوست نداشت به اما و اگر ها فکر کنه اون اینجا بود و تهیونگ هنوز کنارش بود پس هیچ دلیلی برای گریه کردن وجود نداشت.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now