30: 𝕊𝕖𝕔𝕣𝕖𝕥 𝕆𝕗 𝕁𝕖𝕠𝕟𝕘 𝔽𝕒𝕞𝕚𝕝𝕪 ²

106 31 19
                                    

&: درسته !
زن شروع به زدن ضربه های آروم و بی صدایی روی دسته ی مبلش کرد.

&: تا اینجا پیش مقدمه ی لازم برای شروع دوستانمون بود و بستری که این‌ طلسم بخاطر شکل گرفت رو براتون تعریف کردم اما شکل اصلی وقتی نمایان شد که بعد از مدت ها یانگ دوباره برگشت به خونه و همون سر شب توی اولین شبی که اون خونه بود من یه نامه دریافت کردم بهم هشدار داده شده بود.

بعد طوری که انگار کناری پروش میکنه با دستهاش چیزی رو توی هوا کنار زد.
&: اما من توجهی نکردم اون شب موقع ی خواب بود که همه چیز شروع شد و کی می دونست اون شب و نسیم ملایمش همیشگی نیست و قرار یه طوفان به راه بی افته. اون شب به معنای کلمه برای من یه جهنم واقعی بود.
دوباره حرکات دستی که متوقف کرده بود رو شروع کرد .

&:به خاطر حضور یانگ بعد از مدت ها تا طولانی مدت کنار هم بیدار موندیم. این بیدار موندنمون پیشنهاد یانگ بود و ما هم استقبال کردیم. هوسوک کوچولو بر عکس همیشه که پر انرژی بود از سر شب بی تاب بود و بلاخره خیلی زود با کمک دارویی که سوان بهش داده بود خوابید ولی فقط من اینطور فکر میکردم چون این ظاهر ماجرا بود.

اون شب کلی از قدیم یاد کردیم و گفتیم و خندیدیم و وقتی که به اتاق هامون رفتیم دیگه نزدیکیه نیمه های شب بود.

شب ماه کامل بود و فکر می‌کنم حدودا ۴۰ دقیقه تا رسیدن ماه به راس آسمون و بالاترین نقطه زمان مونده بود.

من خوش خیال فکر می کرد قرار شب خوبی داشته باشم اما ...

جلوی آیینه نشستم تا قبل از خواب آرایش سبک روزانه ام رو پاک کنم و روتینم رو انجام بدم.
به هر حال فقط اون شب رو به خودم استراحت داده بودم و گرنه به بیدار موندن تا نزدیک های صبح عادت داشتم پس تا اون زمان بیدار موندن اذیتی برام نداشت.

چون وایب خوبی داشتم شمع معطر و عود روشن کرده بودم که بیشتر حس مثبت توی گوشت و پوستم بره .

زمان کمی از شروع کارم گذشته بود و تازه تمام آرایشم رو پاک کرده بودم که شمع شروع به تغییر کرد از اطراف و بیرون اگر نگاه می کردی  بخاطر نور اتاق چیزی مشخص نبود اما من دقیقا روبروی شمع بودم پس بی هیچ شکی به خوبی لرزش شعله ی باریک رو میدیدم.

ناگهانی شعله ی بالای  شمع خیلی خیلی کوچیک شد و عود شروع به حرکات عجیب کرد. بعد آیینه ی روبرو موج برداشت.

چیزی نبود که برای بار اول دیده باشم. این یکی از روش های مخصوص ارتباط توسط جادوگر ها بود.

همه ی حس خوبم ناگهان پر کشید.
تازه متوجه احساس خطر و سرمایی که تا اون زمان به واسطه ی غرق شدن توی خوشی های کاذب متوجهشون نشده بودم شدم و انگار پوشش احساساتم  کنار رفت و تونستم خطر بزرگی رو حس کنم. 

Fate or Folly?Where stories live. Discover now