111 :

57 15 13
                                    

دید تهیونگ:
به خودم امید دادم که وقتی چیزی نمیشه...

می خواستم مثل همیشه باور داشته باشم تا کنار جیمین هستم هیچ چیزی بد پیش نمیره اما نگرانی امانم نمیداد.

حرف هایی که شنیده بودم خیلی کمک کننده بود.
اگر یه چیز رو خوب یاد گرفته باشم توی این زندگی طولانی این نکته است که آدم ها میتونن نظرشون رو عوض کنن اما ذاتشون رو نه و تمام امیدم به همین بود.

جیمین یکبار دیده بود که من چطور با نیمه ی خون آشامم و اون کتاب غرق خون و کشت و کشتار شده بودم و طردم نکرده بود .
اون جیمین همین جیمین بود .

  سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم پس دنبالش بین صورت مهربون و پر اطمینان جیمین گشتم .

کوک: ته شی میخوای جیمین شی بهت پشت کنه؟

اول از شنیدن اسم مستعاری که جیمین برام استفاده میکرد  کنار شی جا خوردم و دلم برای شیرینی پسر کمی ضعف رفت اما بلا فاصله با شنیدن بقیه ی جمله حس هام خشک شد .

الان پشت کردنش چه کمکی به اوضاعمون می کنه؟همونطور که به جیمین نگاه می کردم  نگاهمون بهم گره خورد. 

از توی چشم هاش میخوندم که به نظر اونم این حرف پسر خیلی نابه‌جا است.

اون پسر انگار نمی دونست من جای گرفتن حال خوب بیشتر استرس می گیرم وقتی نتونم چشم های جیمین رو ببینم و از توی چشم هاش اطمینان و عدم نفرتش نسبت به خودم رو بخونم .

درسته راه حل پسر بی فایده بود ولی خب هیچ کدوممون نمی تونستیم با  توجه به نگاه کنجکاو پسرک خرگوشنما که حالا با قرار گرفتن توی این آب هایی که نیروی خالقش رو داخل خودش داشت معصومیت درونیش رو داشت به نمایش می ذاشت برای این پیشنهاد ناکار آمد  انتقاد کنیم.

طی یه تصمیم مشترک فقط نگاه شماتتگرمون رو به اون دوختیم و پسر که اون نگاه و احتمالا صورت پوکرمون رو دید خودش انگار متوجه ی ماجرا شد  و دیگه چیزی نگفت .

واقعا نشون دادن تاریک ترین گذشته ای که از چشم های اون پنهان مونده چیزی نبود که بخوامش اما از فردایی که این راز توسط هرکس دیگه ای فاش بشه میترسیدم.

از همون لحظه که جونگ کوک اونطور توی بیداری کابوس  اون اتفاقات رو دید فهمیدم که سرنوشت این راز تا ابد سر به مهر خورده موندن نیست و روزی به همین زودی درست وقتی که توقعش رو ندارم میتونه آشکار بشه .

اونم توسط کسی که اصلا انتظار همچین حرکتی رو ازش نداشتم.

چشم هام رو بستم و گذاشتم احساساتم و خاطراتم از طریق باند بینمون جریان پیدا کنن و به اولین باری که مرگ روحم رو حس کردم فکر کردم.

خوشحالم که قرار نیست اون احساسات و زجر عمیق رو توضیح بدم.

خوشحالم که دوباره به اون حال بر نمیگردم حالی که وقتی(بخش های بولد شده گذشته است.) بعد از تلاشم و موفقیت سطحیم روی زانو هام افتاده بودم و بی حس فقط نگاه میکردم که چه بر سر زندگیمون اومد متوجه ی سقوط قطراتی که از وجودم نشائت میگرفت نبودم فقط نا باور به اطرافم نگاه میکردم.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now