43: 𝔾𝕙𝕠𝕤𝕥 𝔾𝕦𝕤𝕥𝕠

104 29 38
                                    

هوسوک وقتی به جسم اصلیش برگشت حس عجیبی داشت و کمی طول کشید تا بتونه دوباره بدنش رو تکون بده.

وضعیتش اینطور بود که انگار جسمش با تسخیر شدن توسط روح مادرش حس قبلی رو نمیده.
درست مثل لباسی که یه فرد بزرگ تر میپوشه دیگه اندازه ی خودش نبود ولی کم کم حسش درست شد و تونست موقعیت رو تحلیل کنه و تکون بخوره که ناگهان صدایی توی اطرافش پیچید.

: اینبار قسر در رفتی ولی باز هم همدیگه رو می‌بینیم راوی عزیز! به زودی زود. منتظرم باش.

بعد صدای پوذخندی توی فضای غار پیچید که تن هوسوک رو به لرزه وادار می کرد.

به دنبال پیدا کردن آرامش به لحظه هایی که چند دقیقه ی پیش گذرونده بود فکر کرد. به گرمی آغوشی که بعد از سالها بهش رسیده بود.

 وقتی تهیونگ مدیریتش کرد انگار نا خودآگاه  ذهنشطمئن تر و به طبع روحش سبک تر شد و به سرعت بالایی از بدنش جدا شد.
اینبار وقتی چشمش رو باز کرد جایی بیرون غار بود بین یونگی و بقیه که روبروی در پنهان غار ، چشم انتظار ایستاده بودن.

یونگی دقیقا توی نقطه ای که هوسوک برای آخرین بار بغلش کرده بود ، تا آرامش بگیره و بعد به سرعت جدا شده بود تا وظیفه اش رو انجام بده، ایستاده بود.

به شکل عجیبی هوسوک انفعالات درونی یونگی و بقیه رو مثل ... نمیدونستچی اما تمام چیزی که فکر می کرد و طوری که رفتار می کردن  رو می دونست .

نمی دونست چطور اونها رو دریافت می‌کرد ولی هوسوک هر چیزی که اونها حس می کردن رو  انگار می دونست .
مثلا می دونست که جین توی خونه نگرانه یا یونگی به این فکر می کنه که تا بیرون اومدن اون اونجا بمونه و وقتی بیرون اومد دوباره بغلش کنه و لب هاش رو ببوسه.

به شکل عجیبی هوسوک حس خوبی از این سبکی روح و اطلاعاتی که برای اولین بار بود که فهمید میتونه از این روش به دست بیاره داشت.
از طرفی مطمئن بود اگر توی جسمش بود حتما صورتش گل انداخته بود.

طبق آموزش تهیونگ و تمرین ها با فکر کردن به محیط غار به  غار برگشت نیدونست و حس می کرد  که اونجا باید مادرش رو ببینه اما با رسیدن به غار اثری از مادرش نبود .

با خودش فکر ‌کرد :'همونطور که تهیونگ حدس زده بود.'

پس طبق یه آموزش با حس درونیش شروع کرد به تصور کردن، صورتی که آخرین بار از مادرش دیده بود ، کرد.

ثانیه ای بعد هاله ی سفیدی  روبروی هوسوک ایجاد شد و چیزی از میون اون درخشید.

هوسوک مطمئن بود  اون جسم درخشنده چشم های مادرشه که به خوبی توی خاطراتش هم حک شده بود.

کم کم هاله ی سفيد حالت جسم به خودشون گرفتن و از بی حالتی مطلق خارج شدن.
بعد مادری که سالها از آخرین دیدارشون می‌گذشت روبروش ایستاده بود.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now