48: 𝔹𝕚𝕣𝕥𝕙 𝕆𝕗 ℍ𝕒𝕝𝕗-𝕓𝕣𝕖𝕖𝕕

98 24 29
                                    

برخلاف انتظار ادوارد اون شفتر جوان عالی عمل کرد وقتی اون رو تنها دید فکر نمی کرد اینقدر قدرتمند باشه اما اون رو مجبور به عقب نشینی کرد.

از حرکاتش مشخص بود که بار اولی نیست که با یه خون آشام به تنهایی روبرو میشه و قدرت پنجه هاش نشونه از تلاش های سختش داشت. احتمالا اون محافظ گله اش بوده...

اون شیفتر بیشتر از چیزی که ادوارد از بقیه ی شیفتر ها دیده بود سریع بود و با وجود یکی نبودن سرعت حرکتشون واقعا کار رو برای اون سخت کرده بود.

جدا از همه ی اونها ادوارد موج هایی که اون برای کمک به مسیر یابی فرزندان ماه ایجاد می‌کرد رو هم حس می کرد.

 اگر موقعیتشان مثل یک ساعت قبل بود و از توانایی های اون شیفتر باخبر بود شاید اینبار اینسوک رو به جای جا به جا کردن مدام توی شهر به کلی به شهر دیگه می‌برد و ریسک کشته شدن بچه های توی وجودش رو قبول میکرد اما حالا اون در حال زایمان بود و نمی شد حتی قدمی جابه جاش کرد.

جز صدای زد و خورد بین اون دو ، غرش های گرگ سیون و ناله هایی که نشونه ی زجر کشیدن این سوک بود هم به گوش  هر کس که توی محیط اطراف بود می رسید اما با وجود گذر کردن زمان محسوسی هنوز صدایی از گریه ی بچه توی فضا نپیچیده بود.

صدای پیرزن قابله برعکس لحظه ی شروع پر از التماس برای تلاش بود مدام جاش رو از بین پاهای زن باردار به پشتش تغییر میداد سعی میکرد به ادامه دادن ترقیبش کنه ماساژ میداد و حتی گاهی به شکمش فشار وارد میکرد. 

اما مشکل اینجا بود که بخاطر دو قلو بودن بچه ها و بزرگ تر بودن فرزندی که باید اول از رحم اینسوک خارح میشد این اتفاق نمی افتاد.

زن قابله از تمام نیرو و تجربه اش استفاده میکرد اما علی‌رغم تمام کار های اون، برای مدتی ای صدای ناله قطع شد اما هنوز صدای گریه ای بلند نشده بود.

پیرزن سیلی های متعددی به صورت اینسوک میزد و ازش میخواست بیدار بشه. بعد از زمان کوتاهی با هوشیار شدن دوباره ی اینسوک  باز هم سعی به ایجاد انگیزه توی اینسوک کرد تا از تسلیم شدنش جلو گیری کنه.  اون پیرزن اعتقاد داشت حقیقت بیشترین کمک رو میکنه پس در مورد عواقب تسلیم شدن دختر بهش هشدار داد.

¥: بیدار بمون! چیزی زیادی برای کمک بهت ندارم ولی میدونم تو از پسش برمیای . تو قوی هستی که یه دوقلو رو تا لحظه ی زایمان حمل کردی پس تسلیم نشو دختر.

دوباره جای نشستنش رو عوض کرد و کمی بدن اینسوک رو ماساژ داد شاید کمکی کنه.

¥: سرنوشت خودت و اون بچه ها به تو وابستگی داره. باید زور بدی تا به دنیا بیان . تسلیم نشو وگرنه هیچ راه نجاتی برای تو و بچه هات نیست.

اینسوک اما از شدت درد بیجون بود و از تلاش خسته شده بود پس فقط آروم گرفت. پیرزن با دیدن واکنش ابن سوک سمت اون دو که حالا به اونها نگاه میکردن برگشت. با عجز گفت :

Fate or Folly?Où les histoires vivent. Découvrez maintenant