47: 𝕋𝕙𝕖 𝔹𝕚𝕣𝕥𝕙 𝕠𝕗 𝕋𝕨𝕚𝕟 𝔽𝕝𝕒𝕞𝕖𝕤

95 24 11
                                    

سیون داشت منصرف میشد اما به حال بد درونیش فکر کرد به فرزند دیگه اش که میدونست درخطره!

به دوست باردارش که نمیدونست کجاست!

به تنها یادگاری دیگه از جفتش و بعد چیزی دوباره توی وجودش جوشید.

می خواست اینبار برعکس همیشه که مقابل بقیه بخاطر منطقشون تسلیم می شد اینبار  حتی تنها پای چیزی که خودش میخواد بایسته. نمیخواست منطقی باشه.

نمی تونست عقب بکشه.
باید راهی پیدا میکرد پس بی‌تفاوت به زن که درگیر بود به سمت جمعیت برگشت.

با اینکه ازش دور بودن فکر برگشت به اون شلوغی آزارش میداد اما یاد حرف زن مسنی که توی دهکده بود افتاد.

" گیج نشو... از بیشتر مردم پیروی کن."

باز به زن نگاه کرد.
نمیدونست بخاطر درگیر بودن ذهن رهبر فرزندان ماهه یا مشکلی داره که انقدر ایجاد دروازه ای که اون زن مسن توی زمان کوتاهی ایجادش کرد کند عمل می کنه اما این بهش زمان برای سرکشی و فرار می داد.

چشم از کار های زن گرفت وبی توجه با اون دوباره به جمعیت نگاه کرد و بعد با خودش گفت فقط باید به سرعت دل به دریا ی جمعیت بزنه و به جلو قدمی برداشت.

باید اون شهر رو میگشت؛ باید تلاش میکرد.

نمیتونست تسلیم بشه. نمیخواست عذاب وجدان دو مرگ دیگه از نزدیکانش رو به دوش بکشه.
نمی تونست تحملش کنه. 

می دونست اگر بدون تلاش شکست می‌خورد فکر اینکه اگر کاری کرده‌ بود شاید نتیجه متفاوت بود ولش نمیکرد.

همین حالا هم با این فکر که' اگر از صبح متوجه ی دلیل این حسش میشد شاید می تونست این سوک رو نجات بده داشت 'از درون میخوردش.

_: اگر الان بری من کسی رو دنبالت نمی فرستم. نمیتونم حتی یک شانس برای پیدا کردن دخترم رو هم بسوزونم.

افکار سیون با شنیدن صدای سرد اون زن که پر از نا امیدی بود متوقف شد.

_:اونا نیروشون رو برای پیدا کردن رد این سوک نیاز  دارن و تو حتی نمیتونی از گرگت توی این جمعیت کمک بگیری!

بعد با صدای پر طعنه ای که اصلا به شخصیتی که سیون ازش گیشناخت نمیومد ادامه داد.

_:بدون قدرت تبدیل شدنت توی هم فقط یه انسان ساده هستی.  اگر بری بین اون جمعیت احتمالا تا شب دیگه جای سالمی توی بدنت وجود نخواهد داشت یا یه گروه برای گرفتنت ایجاد میشه چون وجود یه گرگ توی شهر عادی نیست و خیلی ها هم توی این شهر تازه به رونق افتاده دنبال چیزهایی برای خودنمایی هستند. چی بهتر یه پالتو از پوست گرگ ! یا سرش بالای شومینه؟

سیون برای لحظه با شنیدن آخرین جملات زن نا باور بهش نگاه کرد.

از زمان کودکیش که در مورد شکار شدنشون به دست انسان ها شنیده بود دیگه با گروهی از انسان که قصد صدمه زدن بهشون رو داشته باشن روبرو نشده بود.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now