با به هم رسیدن دو بدن دست های جین فضای بین انگشت های نامجون رو پر کرد و به ناگاه چشم های نامجون تا ته باز شد.
ثانیه ای بعد هاله ی آبی رنگ چشم های جین انگار که به چشم های نامجون سفر میکرد کم کم کمرنگ تر شد تا در جایی که رنگ چشم های اصلیش برگشت.
برای لحظه ای چشم های امگا برقی از قرمز گرفت ولی خیلی کم و حاله مانند بود و نامجون حالا با چشم هاش رو که تیله های آبی توش میدرخشید توی چشم های امگا خیره بود.
تمام این اتفاقات در کمتر از دقیقه ای رخ داد بعد اول جین چشم هاش رو بست و سست شد و بعد از چند ثانیه به دنبالش نامجون چشم هاش رو که هنوز آبی بود بست.
بهت اون چند ثانیه، چند دقیقه طول کشید.
_: الان دیگه همه چیز خوبه ؟
با این سوال، کوک نگاهش رو از دو جسم کنار هم آروم گرفته گرفت و به تهیونگ داد.
_:روحشون هنوز سالمه دیگه؟
تهیونگ برای گرفتن جواب این با این سوال ها ساکت و منتظر بود اما جوابی از صدایی نمیشنید.
وقتی دید که صدا چیزی نمیگه و وضعیت هم مساعد نیست به اجبار به برای رد شدن از این موقعیت از سمت خودش پیش بینی کرد.
": فعلا خطر رفع شده. باید صبر کنیم بیدار بشن تا متوجه بشیم چه پیامد هایی برای روحشون وجود داشته.
بعد با اشاره به موضوع مهم تر سعی کرد جلوی پرسیده شدن سوالات بیشتر رو بگیره.
پس به دو جسم کنار هم خفته اشاره کرد و حرفش رو ادامه داد.
":اونا طول میکشه بیدار بشن بیاید با خودمون ببریمشون به ویلا اونجا باید اتاق برای استراحت وجود دا...
به طور ناگهانی حس کرد انگار داره خالی میشه.
سرش رو تکون داد و بعد حرفش رو ادامه داد.": حتما توی ویلا اتاق برای استراحت وجود داره.
چیزی ته وجودش بهش اخطار میداد خطری هست که بخاطر استرس و فضای موجود متوجهش نشده بود با ترس به سرعت سمت جیمین برگشت و وقتی حالت چیزی که نشونه ی ضعف یت درد باشه توش ندید کمی خیالش راحت شد.
جانگ کوک هم حس خوبی به موقعیت فعلیشون نداشت از طرفی باید زود تر به ویلا برمیگشت تا از وضعیت بقیه ی هم با خبر بشه و به مرکز محافظت خبر بده پس به سرعت از این پیشنهاد استقبال کرد.
_: موافقم بریم به نظر منم هرچه سریع تر بریم به ویلا بهتره!
بعد به سرعت کار ها رو تقسیم کرد.
_: من و جیمین جسم نامجون هیونگ رو میاریم. تو جسم جین هیونگ رو بیار.
تهیونگ حالش اونقدر خوب نبود که اعتراض کنه و جیمین هم چیزی نگفت اما حتی با اینکه اون دو اعتراضی نکردن جانگ کوک بخاطر اینکه حس میکرد فضای اطرافشون عجیبه، برای شکستن سکوت، توضیحی که برای دلیل این تصمیم داشت رو اعلام کرد.
YOU ARE READING
Fate or Folly?
Fanfictionسرنوشت یا حماقت؟ ¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤ هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد که یه اتفاق ساده ممکنه زمینه ی فاش شدن همچین راز بزرگی باشه... کی می تونست حدس بزنه که فاجعه ی جبران ناپذیری پیش میاد؟ خب اگر دقیق بهش فکر میکردی... شاید وضعیتی که...