91:

72 21 5
                                    

با ورود زن نیروی عظیمی به تمام موجوداتی که اونجا بودن وارد شد . حالا انگار فضا حتی بیش از پیش نورانی شده بود و نور ماه مثل چراغی به دستور الهه اش اطرافشون رو روشن کرده بود.

زن سیمای زیبایی داشت . لباس سفید و سیاهش آدم رو به یاد آسمون بی نهایت هنگام شب و ماه و ستاره ها می انداخت .
کمربندی داشت که سیر ماه رو در آسمون به زیبایی توی اون نقش کرده بودند . (منظورم از سیر ماه اشکال مختلف ماه در طی ۳۰ روزه یه چیزی مثل تتوی جیمین.)
مهم تر از همه او موهایی مشکی داشت که میونشون موهایی سفید رنگ هم پیدا میشد موهای بلندش دسته دسته خیلی آزاد آراسته شده بودند اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد نیم تاج ماهی بود که میون سیاهی ابتدای موهاش فوع العاده میدرخشید.

رهبر ساحره ها به سرعت الهه ی روبروش رو شناخت . حتی اگر کور میبود و نشانه هایی مثل نیم تاج ماه رو که طبق اونچه از بین اطلاعات گسترده ی کتاب هایی که به ارث برده بود فهمیده بود تاج مخصوص الهه ماه هست رو نمیشناخت به خوبی جوشش خونش رو در برابر موجود روبروش حس میکرد پس به سرعت زانو زد و زمان کوتاهی طول کشید تا تمام افرادش از اون طبعیت کردن.

_: الهه ی من .

زن بعد از سالیان دراز از این احترام که هنوز بین برگزیدگان داشت لذت برد.

ا.م: راحت باش دال !

دختر برای لحظاتی قبل از اینکه مغزش به شکل منطقیش برگرده برای اینکه پیش روی الهه ی خودش نشسته و اون به اسم صداش کرد ذوق زده شد ولی بعد به سرعت موقعیت رو به یاد آورد و به همون مین دال همیشگی تبدیل شد.

الهه از ذوق دختری که به نام عنصر وجودی خودش نام گذاری شد لبخندی زد. (دال یعنی ماه) دختر از روی زمین بلند نشد اما از حالت دو زانو خارج شد و راحت تر روی زمین نشست .

_: الهه ی من لطفا برگزیده اتون رو نجات بدین الهه ی ویرانی اون رو...

زن فرصت کامل کردن حرف رو به دختر نداد با صدایی قاطع گفت .

ا.م : میدونم نگران نباش چیزیشون نمیشه .

الهه ی زیبا با گفتن این حرف، رو از ساحره هایی که با توجه به ذاتشون حالا دوست داشت که دوباره برگزیده صداشون کنه گرفت.

ا.م : چقدر عالی که سردمداران شیفتر ها اینجا هستن بابتش باید از کی ممنون باشم ؟

گرگ ها رو نفر به نفر رد کرد و روی یکی متوقف شد: اوه اینجا رو ببین حالا نمیدونم باید ممنون باشم یا برات متاسف باشم که دارم نقشه ی خیانتت به آلفات رو بهم میریزم ؟!

الکساندرا که نگاه سنگین زن رو روی خودش دید ناتوان به روی زانوش افتاد چشم های نقره ای رنگ اون الهه انگار آب حیاتی بود که با خشم ازش گرفته شد و عطش سنگینی رو به وجودش انداخت ؛ عطش برای داشتن رضایت اون دو گوی ...

Fate or Folly?Where stories live. Discover now