:76

79 24 25
                                    

اون شب جیمین روی سنگ های سخت خوابید اما صبح روز بعد وقتی بیدار شد فضا جلوی چشم هاش دیگه آسمون گرفته یا مکان های سر پوشیده ی قبلی   نبود اینبار ابر ها از میون شاخ و برگ های کاج خودنمایی میکردن.
جیمین سرش رو به طرف جایی که صدا ازش میومد چرخوند و دید که فضا حالا دیگه اونقدر ها هم ناشناس نبود جنگل همیشگی خواب هاش روبروش بود.
سعی کرد بلند بشه و مثل روال انتظار بدن درد رو داشت اما انگار اینبار طی حمل و نقلش با ملایمت بیشتری باهاش رفتار شده بود از طرف دیگه حس کاه های زیر دستش بهش خبر میداد جای نرمش هم خیلی بی تاثیر نبوده وقتی صاف نشست بودن کمک گرفتن از هیچ چیزی و بی هیچ دردی  که خودش یه رکورد برای مدت اقامتش کنار اون گروه حساب میشد متوجه شد کمی اعتماد به نفس گرفت اما وقتی سعی کرد بلند بشه متوجه شد بدنش هنوز سسته خود جیمین به واسطه ی تمام اون پوره و یا سوپ و یا هر کوفت دیگه ای که اسمش بود و به خوردش میدادند حس میکرد فهم و درکش از جهان اطرافش کم شده اما مطمئناً این مشکل فقط مخصوص جیمین بود چون صدای نجات دهنده ی دیشبش به حرف اومد و باز هم با لحنی که کینه ای توی خودش نداشت حتی تا حدی میشد رنگ توجه رو توش حس کرد توجه جیمین رو از پاهای بی حسش به اطراف برگردوند.
_: پس بیدار شدی. مثل اینکه خیلی هم دروغ نمیگفتی حتی تونستی بشینی!
جیمین به سمت صدا برگشت و وقتی اینبار توی روشنایی صورت ناجیش رو دید، حس دیشبش راجع به شباهت مرد با تهیونگ بیشتر قوت پیدا کرد و جیمین رو بیشتر برای نداشته هاش دلتنگ کرد.

یعنی ته و کوک کجا بودن؟
حالا بعد از این همه مدت و با فکر مرگ زود رسش دیگه نمیخواست توی رویا هاش زندگی کنه پس در مورد جانگ کوک امیدی به حتی نگران شدن برای شخص خودش رو نداشت اما تهیونگ... اون چطوره دلتنگش شده؟ 

دلتنگی عجیب به وجودش خش می انداخت و حتی حس میکرد گرگش هم فارق از بند مارک حالا بیشتر احساساتش به تهیونگ رو قبول کرده گرچه جیمین نمیتونست به خودش دروغ بگه که با رها شدن از مارک جونگ کوک دیگه براش بی ارزش شده ...

حداقل باید با خودش صادق می بود که مهر و عشقش به اون الفای غالب به زمانی قبل تر از پیدا شدن مارکشون برمیگرده .

درست از همون زمانی که اون پسر براش خنده های خرگوشی میکرد.
درست از همون زمانی که برای اولین بار اون پسر دلش رو شکوند‌.
وقتی که حتی به شوخی بهش امید نداد عجیب بود که توی این لحظه که حس میکرد ثانیه شمار لحظه مرگش روشن شده چطور داشت تلخ ترین خاطراتش رو به یاد می اورد.

و از همه تلخ تر برای جیمین همون خاطره ای بود که حتی با اینکه همه فراموشش کرده بودن جیمین هنوز با یادش درد میکشید.

"جیمینی ؟ چی ناراحت میکنه؟ "
شاید پرستار بیچاره خبر نداشت با یه سوال ساده اش از ظریف ترین عضو گروه برای جلو گیری از آسیب زدن بهش قراره آسیب بزرگ تری بهش بزنه .

Fate or Folly?Where stories live. Discover now