74:

87 21 33
                                    

تهیونگ انقدر برای رسیدن به اون عمارت و جیمین عجله کرده بود که مستقیم توی دام ساحره های خاکستری افتاد.

به محض لمس زمین اون عمارت بعد از تلپورت طلسمی روش قرار گرفت که جادوش رو تمام مدت زمانی که داخل محدوده ی طلسم بود بلاک میکرد و اجازه ی استفاده رو میگرفت اما این جلو تهیونگ رو برای جلو رفتن نمیگرفت.

اون توی مبارزه و جنگیدن یه فرد تازکار نبود که فقط به جادوش متکی باشه.

وقتی سالیان سال زنده باشی و بیشتر اون زمان  رو در انتظار دیدار بگذرونی و از طرف دیگه همیشه نگرانی زیادی برای معشوقه ات داشته باشی ناخوداگاه
کم کم شروع میکنی به یاد گرفتن مبارزه...

وقتی به نظر برای همه یه هدف ساده بیای و کسی رو نداری که طرفت باشه یاد میگیری خودت طرف خودت باشی و توی جبهه ی خودت بجنگی.

وقتی همه ی اونهایی که باید پشنتت باشن روبروت می ایستن و توی بی دفاع رو هدف میگیرن اونوقت لزوم اماده بودن جسمی و ذهنی رو درک میکنی.

شاید تنها چیزی که تمام اون سالها انتظار کمکی به بهبودش نکرده بود توانایی تهیونگ توی نوشیدن مشروب و الکل خوردن و همینطور عاشق جیمین نبودن  بود.

چیز هایی که تهیونگ مطمئن بود هیچ وقت دیگه و به هیچ ما ازایی تغییر نمیکنند.( منظور از ما ازا این است که چیزی در ازای چیز دیگر )

تهیونگ  حالا بعد از اینهمه سال درسته که تمام اونچه بینشون اتفاق افتاده بود رو به یاد نمیاورد یا اینکه روزی که فهمیده بود جیمین برادرش نیست رو با جزئیات به خاطر نداشت یا خیلی خاطرات روزمرشون رو فراموش کرده بود اما...

چیز های غمگین هیچ وقت فراموش نمیشن!

تهیونگ بخاطر طلسم خودش تک تک مرگ های جیمین رو به خاطر داشت خصوصا سخت ترینشون رو.
زمانی که اون قربانی شد...

و همین ذات عصبی و خونخوارش رو بیدار کرده بود .

عطشی که صد ها هزار سال فقط با خون یک نفر تحریک  و آروم میشد حالا با چشیدن خون ناخالصی که حتی بخش کوچیکی از لطف الهه ی ماه توش جریان داشت با جنون بیدار شده بود.
(برای یاد اوری به  پارت اشاره به زندگی اول  مراجعه کنید.)

تهیونگ هنوز توی بخشی از مغزش که ادراک و منطق داشت میدونست باید اینطور رفتار رو بس کنه اما رویی که همیشه پنهانش میکرد و ننگ میدونست دیگه بیرون اومده بود و مثل زخم قدیمی ای که درست جوش نخورده باشه داشت هرچه صاحبش رشته کرده بود پنبه میکرد...

#:آروم باش ! بس کن.چقدر بهت گفتم حقیقت رو بهش بگو ! حالا میخوای ...

صدایی که مدتی میشد تنهاش گذاشته بود باز به حرف اومد اما زمانی بدی رو برای برگشت انتخاب کرده بود !

Fate or Folly?Where stories live. Discover now