7: 𝕗𝕦𝕣𝕝 𝕗𝕒𝕥𝕖

312 68 56
                                    

آقای پارک به آلفایی که ساکت از پنجره به بیرون خیره بود نگاهی دوباره انداخت و متوجه شد که مرد اصلا توجهی به موقعیت نداره و متوجه نشده که مدتی میشه که ماشین توی پار‌ینگ عمارت متوقف شده و فضایی که از پنجره بهش خیره شده چیزی برای توجه نداره‌.

از لحظه ای که وارد ماشین شده بود متوجه عجیب بودن حالت آلفا بود‌ اما بهتر میدید که سکوت کنه تا خودش به حرف بیاد پس جز دقایق اول تمام راهشون رو توی سکوت گذرونده بودن.

مرد مسن تر تمام مدت به این فکر میکرد که چرا بعد از هر موفقیتش باید یه اتفاق تازه بی افته؟

تازه تونسته بود پسرش رو راضی کنه و حالا حس میکرد یه دردسر جدید توی راهه.

توی ذهنش برای خودش یه نوت گذاشت که حتما سر از کارهای پسر و دخترش در بیاره چون درک نمیکرد که چی انقدر براشون مهمه که با اون مجادله میکردن؟ اونا هیچ وقت مقابلش نمی ایستادن.

با تقه ای که به پنجره خورد هر دو مرد توی ماشین به خودشون اومدن و بی حرفی پیاده شدن و با راهنمایی خدمتکار به داخل خونه رفتند.
وقتی به پذیرایی میانی عمارت رسیدن خدمتکار همراهشون تعظیمی کرد و با گرفتن اجازه رفت. اون وقت بود که منشی آقای کیم جلو اومد و به آلفای پارک ها و ارباب جوانش که مدتها بود ندیده بود تعظیمی کرد.

رو به رهبر دسته ی پارک ها کرد و گفت:
" خیلی وقته منتظرتون هستن!"

بعد منتظر ایستاد و به چشم های آلفای مسن نگاه کرد و منتظر شد تا مرد در مورد دلیل حضور و رفتاری که باید اون در قبال ارباب جوان داشته باشه توضیح بده.

آقای پارک جوری قرار گرفت که هر دو نفر در دید رسش باشن.

پارک: لطفا تا برگشت من، مراقبشون باشید.

وقتی منشی سری به عنوان تائید تکون داد سرش به سمت آلفا برگشت.

پارک: مشکلی برای منتظر موندن ندارید؟  من باید به این جلسه با عموتون برم و حالا هم دیر کردم اما اگر فکر می‌کنید مشکل و موضوعی هست که باید حالا بهم بگید، گوش می‌کنم.

با این جملاتش به آلفای جوان تر وقت داد تا برعکس قبل، اگر چیزی مد نظرش هست رو بگه چون مطمئن نبود این جلسه چه مقدار طول میکشه.

نام: مشکلی نیست آقای پارک منتظر میمونم.

پارک : ازتون ممنونم. اگر کاری داشتید بگید تا بهم خبر بدن.

نامجون با لحن کسلی گفت: اینجا عمارت خانوادگیه منه پس مشکلی پیش نمیاد اما از توجهتون ممنونم.

نامجون منتظر رفتن مرد موند. منشی قبل همراهی آقای پارک خدمتکاری رو احضار کرد و بهش دستور داد تا آلفا رو تا اتاقشون همراهی کنه. نامجون بعد از رفتن اونها به دنبال خدمتکار به سمت اطاق قدیمیش رفت. شاید اول که برای دیدن اون آلفا رفته بود، از اینکه توی ماشین منتظر نگه داشته شده بود ناراحت بود اما وقتی که کمی توی ماشین تنها موند و آرامشش برگشت تونست بهتر فکر کنه.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now