تهیونگ دستی رو که به زور بین دستهاش گرفته بود رها کرد تا به جیمین محیطی برای فکر کردن بده .
قدمی عقب رفت و یکی از دست هاش رو به سمت پسر دراز کرد. به خوبی صدای ضربان قلب جیمین رو که از شدت استرس شدید تر از حد معمول می زد میشنید.
تهیونگ میدونست فرصتی برای اینکار ندارن ولی دوست داشت تا جیمین با میل خودش ارتباطشون رو کامل کنه پس منتظر موند تا پسر به سمتش بیاد. جیمین هیچوقت اون رو نا امید نمیکرد.
توی ذهنش التماس کرد: خواهش میکنم...خواهش میکنم جیمین زود باش.
جیمین اما برای پیدا کردن چیزی که بهش اعتماد کند به چشم های پسر خیره شد و سعی کرد با تکرار چیز هایی که شنیده توی مغزش تردید یا ذره ای شک پیدا کنه تا بی توجه به پسر شروع به گشتن متر متر اون ویلا کنه اما چیزی جز اطمینان توی چشم های قهوه ای رنگ پسر نبود و هیچ چیز جز اعتماد به نفس از لحن پسر دریافت نمیکرد.
نمیدونست صدای اون پسر چی داره که انقدر راحت آرومش میکنه اما اهمیتی نداشت چون قرار نبود همشه اونجا باشه تا آرومش کنه و سلامتی آلفا و لونا چیزی نبود که روش قمار کنه ...
" باید مطمئن بشی"
این فکری بود که مغزش که دوباره سر کارش برگشته بود بهش اشاره میکرد و بخاطر اون نمیخواست به راحتی تسلیم بشه .
با تمسخر نگاهی به دست منتظر پسر کرد و بعد طعنه زد.
+: با دستم می خوای چیکار کنی؟ نکنه قراره معجزه کنه؟
دست دراز شده ی تهیونگ با شنیدن اون لحن یکم جمع و عقب کشیده شد اما کاملا دستش رو ننداخت.
": معجزه میکنه! معلومه که گرفتن دستت برای من معجزه میکنه.
بعد ناباورانه حرفش رو ادامه داد.
":چطور حسش نمیکنی؟ ما کنار هم کاملیم. حالا که بیشتر کنترلت دست روح انسانته ، چطور حسش نمیکنی ؟ چطور چیزی که بینمونه حس نمیکنی؟
تهیونگ واقعا ناراحت بود و نمیدونست با این جیمین باید چطور کنار بیاد.
هیچ وقت توی تمام این سال ها انقدر برای ارتباط با نیمه ی دیگه اش مستأصل نبود.
دوست داشت که فریاد بزنه و بگه
" تو سولمیت منی !"ولی نه اونها فرا تر از سولمیت بودن جیمین نیمه ی گمشده ی تهیونگ بود شمع دوقلوی وجودش!
( فرق سولمت و شمع های دوقلو رو میدونید ؟ )نیمه ی دیگه اش که کنار هم مسئول روشن کردن فضای تاریک این دنیا رو داشتن.
اما احساسش میگفت وقتش نیست!
چون جیمین باورش نمیکنه !مطمئناً باورش نمیکنه و اون وقت برای اثباتش باید از گذشته می گفت و نه خودش، نه جیمین و نه هیچ کدوم از شیفتر های تناسخ پیدا کرده هنوز آماده ی این افشاگری نبودن.
YOU ARE READING
Fate or Folly?
Fanfictionسرنوشت یا حماقت؟ ¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤🔮¤ هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد که یه اتفاق ساده ممکنه زمینه ی فاش شدن همچین راز بزرگی باشه... کی می تونست حدس بزنه که فاجعه ی جبران ناپذیری پیش میاد؟ خب اگر دقیق بهش فکر میکردی... شاید وضعیتی که...