52: 𝕊𝕡𝕝𝕚𝕥𝕠 𝕋𝕙𝕖 𝕊𝕡𝕖𝕝𝕝

100 25 24
                                    

از لحن جیمین نگرانی مشخص بود حتی جلو اومده بود و دست تهیونگ رو که موج کمی از انرژی رو به سمت محافظ می فرستاد گرفته بود.

احتمالا قصدش این بود که جلوش رو برای ادامه دادن بگیره و این حس فوق العاده ای به تهونگ می داد. اون همیشه برای جیمین الویت اول بود و از این لذت میبرد‌ .

گاهی خودش هم حس می کرد زیادی برای جیمین لوس میشه اما تا وقتی جیمین توجهش رو روی تهیونگ متمرکز می کرد، چرا نباید از این توجه سوء استفاده میکرد؟! تهیونگ فکر می کرد هیچ منطقی نمی تونه اون رو قانع کنه و جلوش رو بگیره تا رفتارش رو عوض کنه.

جیمین بخش دیگه ای از وجودش بود و اون کاملا این رو حس می کرد. از مدت ها قبل مادر بزرگش بهشون می گفت اونها برای هم سولمیت هستن ‌!

تعریف هایی که مادر بزرگش از سولمیت ها می کرد به احساسات اونها نزدیک بود اما وقتی تهیونگ بیشتر با اون مفاهیم آشنا شده بود متوجه شد کشش وجودش نسبت به جیمین چیزی قوی تر از سولمیت بودنه!

حسی که از نظر تهیونگ و جیمین براش اسم درستی وجود نداشت تا بهش نسبت بدن و تعریف کاملی در موردش وجود نداشت که بتونه رابطشون رو کامل در بر بگیره، پس اونها به سولمیت بودن راضی شده بود.

تهیونگ همین سولمیت بودن رو مثل اهرمی برای فشار به بقیه برای نزدیک موندنش به جیمین استفاده می کرد و تمام سعیش رو می کرد تا بیشتر از چند متر از جیمین دور نشه.

از این حالات وابستگی شدید تهیونگ به جیمین و برعکس، تمام کسانی که اون دو رو می شناختن با خبر بودن.

حتی پدر تهیونگ هم مجبور به قبول رابطه ی پسرش با اون شیفتر شده بود.

وقتی سالها قبل تهیونگ برای اولین بار تنها از این حصار جادویی عبور کرده بود هرگز فکر نمیکرد دنیای پشت اون حصار قراره چه داستان هایی براش رقم بزنه.

اون پدرش رو پیدا کرده بود. کسی که وقتی دیدش ارتباطشون رو به خوبی حس کرد.

به خوبی به خاطر داشت که یکی از دفعاتی بود که از تنهایی خسته شده بود و فقط محض سرگرمی از حفاظ رد شده بود.

تقریبا نزدیک بود توی جنگل به دست یه شیفتر بی افته و بعد هم چون ناگهانی برای فرار پا به محوطه ی طلسم شده گذاشته بود نزدیک بود بین تله های مادر بزرگش گیر بی افته که طبق غریزه اش از محافظ دور دهکده ی ساحره ها رد شد.

شیفتری که دنبالش میکرد گرگ سیاه و سفید بزرگی بود که قبل تر از محدوده ی ساحره ها متوقف شد و پیش نیومد.

شاید این به نظر خوب می اومد اما چون تهیونگ از ترسش توی فرار عجله کرده و زخمی شده بود نمیتونست با دید مثبت بهش نکاه کنه.
اون زمان هنوز چیزی در مرود توانایی های بدنش و قدرت های پدریش نمیدونست پس این زخم اون رو توی دردسر مینداخت.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now