90:

85 21 11
                                    

بیرون از دایره کم کم خون آشام های حاضر شروع به ناله و زانو زدن از درد کردن و نگاه متعجب حاضرین دیگه رو روی خودشون آوردن .

 همه میتونستن ببینن که اون چشم ها به سرعت برق خطرناکی از قرمز گرفتن.
کسی از میون جمعیت فریاد زد .

ته جی :اگر جونتون رو دوست دارید دور خودتون یه محافظ درست کنید. سریع تر ...

بعد مثل کار کمی قبل تر جیلین به سمت اون محافظ حمله کرد و سعی به ورود داشت ولی کسی توجهی بهش نشون نداد همه فضای متشنج رو به خوبی حس میکردن پس بیشتر تمرکزشون روی ترسیدن بود تا فهم اون جمله...

زمان کمی برد ولی نامجون فرماندهی رو به دست گرفت و سریع دستور جمع شدن افراد رو داد .

با سرعت بیشتر درخواست ایجاد یه محافظ رو کرد که برای اولین بار توی زندگیش دید که ساحره ها با جون و دل یه کار رو برای کسی جز خودشون انجام دادن .

چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی انگار همه ی افراد بیرون از اون محافظ حبابی با هم دیوونه شدن و به زمین خوردن جوری که حتی یک نفر هم سر پا نبود‌ ولی کمی بعد خون آشام ها دو دسته شده بودن.

کسایی که هنوز از درد به خودشون میپیچیدن ‌..‌
کسایی که وحشی شده و مشخصا هنوز هم در حال تحمل درد به کندی به سمت اجسام بیجون روی زمین حمله میکردن .

جوری تک به تک به بدن های سرد شده چنگ میزدن و چندین بار مثل یه حیوون وحشی به دندون های نیش های بیرون زدشون رو توی اون بدن ها وارد میکردن،  انگار سعی میکردن با نوشیدن آخرین قطره های موجود توی اون بدن ها خودشون رو از گشتنگی طولانی مدتشون نجات بدن ؛ درست مثل معنی مصور شده از کسی که از قحطی اومده رفتار میکرد.

این میون صدای هوسوک اتفاقی که داشت می افتاد رو برای حاضرین مشخص کرد.

هوپ:خبرای بد زیاده و من نمیتونم دیگه ساکت بمونم.  اولین خبر بد اینه که نمیتونیم اینجا بمونیم و به اونا نگاه کنیم که به دریدن ادامه بدن. دومیش هم اینه که اگر اشتباه نکنم این همون گرداب انرژیه که آیان ،اون پسره خارجی ، بهمون گفت ...

نامجون سریع تر از بقیه مفهوم جمله رو درک کرد فقط مثل همیشه روی اطلاعات جدید تر تمرکز بیشتری داشت تا روی بقیه اجزای جمله ی هوسوک.

 آیان بهشون از مرگ ادوارد و گردابی گفت که با کمک تهیونگ ازش نجات پیدا کرده بودن .
پس تهیونگ واقعا داشت میمرد؟

واقعا اون داشت خودکشی میکرد تا جیمین رو نجات بده ؟
اینجا دقیقا چه خبره!

 حتی توی رویاهای نامجون برای اینده هم همچنین چیزی ممکن نبود.
اون ، با وجود تمام مثبت اندیشی ای که همیشه سعی میکرد ازش برای فکر راجع به ذات بقیه ی دسته ها خصوصا خون آشام ها فکر کنه، هنوز هم نمیتونست باور کنه همچین اتفاقی داره واقعا پیش روش می افته.

Fate or Folly?Where stories live. Discover now