50:𝕖𝕞𝕓𝕒𝕣𝕣𝕒𝕤𝕤𝕖𝕕 𝕗𝕣𝕠𝕞 𝕞𝕪 𝕖𝕩𝕚𝕤𝕥𝕖𝕟𝕔𝕖؟

84 24 30
                                    

( از اونجاییکه خیلی هاتون خسته شدین دیگه تک تک اتفاقات رو تا نوجوانیشون رو نمی نویسم بین داستان تعریف می کنم تا زود تر به جیکوک زندکی اول برسیم. )

گرگ آلفا به گرگ امگای کوچیک تر جلوش حمله کرد و با جسه ی بزرگش سعی کرد تا به دامش بندازه اما گرگ کوچیک سرعت فوق العاده بالایی داشت و مثل آب روان از بین پنجه های گرگ سر میخورد و سر جاش بند نمی شد‌‌. با سرعت فرار میکرد و در حین فرار حتی به گرگ بزرگ تر صدمه میزد.

این درگیری شاهدی نداشت اما اگر کسی هم اون دو رو در حال جنگیدن با هم می دید به اونچه که با چشم هاش می دید شک می کرد.

مبارزه ی تن به تن امگا و آلفا تا وقتی ادامه پیدا کرد که، کم کم گرگ عصبانی شد و شروع به منتشر کردن رایحه ی آلفاش کرد‌.

آلفاش می خواست اون امگا مطیع بشه و فرمون های خالصش که بخاطر نزدیکی خانوادگی به آلفا و امگای اولیه اثر خیلی زیادی داشت رو با شدت زیادی پخش می کرد‌.

اون امگای کوچیک برای لحظه ای موقف شد اما قبل از اینکه گرگ آلفا دستش بهش برسه به خودش اومد و جای تسلیم شدن عقب نشینی کرد و دور شد‌.

این حس غرور رو در نیمه‌ ی انسان آلفا شعله ور کرد....

این امگای اون بود که حتی با وجود رایحه ی قوی الفاش حاضر به تسلیم نبود .
گرچه بخش گرگ آلفاش از مطیع نشدن امگا راضی نبود چون میل به تسلط داشت اما خودش خیلی راضی بود.

برای تموم کردن قائله کار رو سخت تر کرد. سرجاش موند و با ویس الفاییش امگا رو صدا زد. خواست تا تسلیم بشه‌...

آلفا به خوبی میدونست که هیچ امگایی قادر به مقاومت در برابر این شرایط نخواهد بود.‌‌‌‌...

اون امگای کوچیک که توی اون زمان کم فاصله ی زیادی از آلفا گرفته بود با شنیدن ویس الفایی ناگهانی به خودش پیچید. مثل یه توله ی خطا کار گوش هاش پایین افتاد .

طبق توقع آلفا، امکای کوچیک چیز زیادی تا تسلیم شدن فاصله نداشت که چشم هاش برقی زد!

حالا دیگه چشم های اون گرگ قرمز و یاقوتی نبود بلکه رنگ فوق العاده ی نیمه ی انسانیش توی حدقه ی چشم هاش برق میزد.

هم گرک آلفا و هم بخش انسانش متعجب به اتفاقی که پیش چشم های خودش افتاده بود چشم دوخته بود.
این امکان پذیر نبود.
چطور ممکن بود؟!

اون امگای کوچیک تسلط گرگش رو توی غالب گرگ به نیمه ی انسانش داده بود تا تسلیم نشه!

آلفای مسن ساکت شد و دست از منتشر کردن رایحه اش کشید.

تبدیل شد و بی توجه به اینکه پایانی برای جنگ بینشون اعلام نشده پیش رفت و کنار گرگ پسرش ایستاد.

با شگفتی زانو زد و پوزه ی کوچیک امگا رو توی دست هاش گرفت.
سیون همیشه از توانایی های پسر امگاش متعجب میشد اما اینکه اون حتی مقابل بدترین شرایط راهی برای فرار کردن از تسلیم شدن پیدا کرده بود اون هم راهی که حتی خودش هرگز به ذهنش نرسیده بود باعث میشد به اینکه جیمین و تهیونگ جفت کیمیاگری هستن باور بیشتری پیدا کنه .

Fate or Folly?Where stories live. Discover now