79:

50 20 16
                                    

_: تا حالا راجع به چیز های احمقانه ی توی سرم فهمیدی ولی نفهمیدی برای چی اینجام ؟
جونگ کوک اونجا بود اما  نه فقط به خاطر گرگش...
این اواخر شاید گرگش زیادی از حد کنترل کوک خارج شده بود اما هنوزم با تمام پیش کشیدن هاش کوک بلد بود چطور پا پس بکشه وببره و گرگ احمقش رو خفه کنه اون گرگ شاید با شدت کمتری چون اکثرا زیر فشار مادر جیمین بود به جیمین واکنش میداد اما برای جیمین هم تلاش زیادی کرده بود اما اگر کوک نمیخواست قدمی پیش برنمیداشت  و یا اگر برای گرگش بود باید حتی جلوتر هم میرفت و زخم های التیام یافته ی پسر رو چک میکرد اما با وجود تمام اون احساسات درهمش وقتی پیچیدگی ها رو کنار میزاشت برای یه چیز دیگه اینجا بود . مهم ترین نقطه ی اتصال زندگی اون دو نفر.... برای کسی که اونها رو بهم وصل کرده ...بخاطر نجات ...
 جونگ کوک شاید همیشه در ظاهر جیمین رو پس میزد ولی هرچی بزرگ تر میشد می دید فرق اون پسر با بقیه براش خیلی زیاده .
شاید هیچ وقت انقدر به خودش اجازه نداده بود تا درگیر جیمین بشه و از ته وجودش میدونست این فقط از حماقت و غرور احمقانه اش و بیشتر از همه، از ترسی که بهش پا داده بود نشات می گرفت .
اون انقدر به ترسش راجع به نزدیک شدن به جیمین پا داده بود که میدونست حتی روی ارتباطشون تاثیر زیادی گذاشته ولی شاید یکی از دلایلی که قبلا هیچوقت اینقدر نگران جفتش نشده بود این بود که جیمین همیشه بیشتر از خودش مراقب کوک و احساساتش بود .
جیمین همیشه بود چه وقت هایی که مستیقم بود و بودنش رو نشون میداد، چه وقت هایی که غیر مستقیم حواسش بود و این پیام رو میرسوند که نگران نباش همیشه من هستم اما یکی از به یاد موندنی ترین خاطرات کوک از بودن جیمین وقتی بود که درست چند وقت بعد از شوخی احمقانش راجع به غمگین بودن جیمین توی اینده توی دورهمیشون  انگار کارما براش جبران کرد و موقعیتی رو پیش اورد تا کوک قدر جیمین رو بدونه. اونروز کوک احساس کرد که فراموش شده.
اعضا با شوخی و خنده مشغول به بحث بودن و با هم عکس میگرفتند و این میون کوک احساس میکرد انگار نامرئی شده چون با وجود اینکه کم کم از جمع کنار کشیده بود کسی توجهی به سکوت معمول اما غیر معمول مکنه نداشت از این دیده نشدن احساس بدی داشت و تکیه زده بود و سکوت کرده بود اما غرورش اجازه نمیداد تا اعتراض کنه یا حتی به بهونه ای وجودش رو یاد آوری کنه حتی اینکه با اخم به اون جمع زل بزنه هم به نظرش کار احمقانه ای بود چون اگر اونها اون رو اونجا نمیخواستن پس کوک نمیذاشت بدونن از اینکه کنار گذاشتنش ناراضیه.
احمقانه فکر میکرد ...چون خیلی کوچیک تر از امروزش بود و هنوز خودش رو بین افکارش پیدا نکرده بود .
هنوز یاد نگرفته بود روش بروز دادن درست احساساتش چیه و فکر میکرد باید همه چیز رو توی خودش نگه داره .
 هنوز نمیدونست که اینکه خودش پیش قدم بشه و توی بحث بقیه شرکت کنه حقیر جلوه اش نمیده و انقدر خام بود که زیادی درگیر حرف های پدر و مربی هاش راجع به مرد بودن و الفا بودن قرار گرفته بود.
با اینحال چیزی توی وجودش فریاد میزد و به بقیه التماس میکرد بهش توجه کنن و یکی اون میون بهش توجه کرد اما نه کسی که اون ارزو داشت .
برخلاف تفکر بچگانش روش زل زدن تا حد مرگ برای اینکه یکی حضورت رو حس کنه روی جین هیونگ اثر نداشت تا بهش توجه کنه روی هیچ کدوم از هیونگاش یا حتی جیلین هم اثر نداشت اما جیمین همونطور که میگفت و میخندید کم کم قدم هاش رو به عقب برداشت و تا وقتی که بدنش به کوک و دیوار برخورد نکرد از این کار دست نکشید.
جیمین قبل از این حرکت جاش رو کم کم تغییر داده بود و این به کوک نوجوان این بهونه رو میداد تا خودش رو رازی کنه که اینکار به خاطر خودش نبوده .
اما کوک امروز میدونست هدف اون حرکت فقط به خاطر خودش بوده . اون زمان هرچند خیلی از اینکه جیمین بوده که به جای خودش بار ایجاد توجه روش رو به شونه کشیده و کاری کرده که بقیه نا خوداگاه بهش توجه کنن خوشحال نبود اما از صمیم قلب ازش بابت اینکه هنوز حواسش بهش هست ممنون بود.
یه جورایی خوشحال بود که اینطوری توجه بهش جلب شده و متوجه نبود جیمین اونقدر میشناستش که بدونه با مستیقم وارد کردن کوک به بحث بیشتر بهش صدمه میزنه چون اون فکر میکرد  تمام اینها از روی ترحم و عشقیه که اونروز ها برای کوک عجیب بود اما اینروز ها که بیششتر به گذشته فکر میکرد میدونست پسر چقدر بهش توجه داشته که سعی کرده بدون حتی ذره ای حس بد به کوک کمک کنه.
بین تمام خاطرات ، اون توجه یه جورایی رنگ دیگه ای برای کوک داشت . نه خیلی مستقیم بود نه همراه اون لبخند های محشر و عمیقی که جیمین همیشه برای کوک ازشون استفاده میکرد بود نه حتی از اون اعترافات یهویی و خواسته های شیرین و هات یا حتی کیون که برای رابطه ی اونها زیادی به نظر میومد  اما زیادی به کوک و احساساتش اهمیت داده بود و همین برای کوک دنیا دنیا ارزش داشت.
احتمالا هرکس این خاطره رو میشنید فکر میکرد که کوک باید خیلی احمق باشه که با وجود تمام توجهات جیمین که مستقیم و علنی و عمومی بودند تا حدی که حتی مربی ها و مسئولان مدرسه هم راجع به این موضوع میدونستن  به این یکی اهمیت میده اما چنتا خاطره و موضوع بودن که همیشه کوک رو بیش از حد به جیمین و مهربونی هاش وابسته و دلبسته میکرد.
کوک متوجه نبود که باز هم سپر افکارش رو انداخته و تهیونگ انگار داشت دوباره با جونگ کوک خاطرات رو مرور میکرد چون چهره اش بعد از مدتی سکوت حتی غمگین تر هم شده بود.
کوک توقع داشت تهیونگ به حرف بیاد و به جیمین اشاره کنه اما کسی که به حرف اومد با توقع اون متفاوت بود.
جیلین : منکه سریع و راحت فهمیدم.
 قامت دختر جلو اومد و مقابل چشم دو پسر قرار گرفت.
جیل: بلاخره جیمین از جلوی راحت برداشته شده و مارکش هم که پاک شده ...
هر دو پسر به حد زیادی جا خوردن. مارک جیمین پاک شده بود ؟
گرگ جانگ کوک که تا اون لحظه توجهش روی تهیونگ بود انگار که با شنیدن این حرف تازه متوجه نبود چیز مهمی شدهه بود و تازه درک کرده بود که باندش با گرگ الفای دیگه که مدت های زیادی رو به عنوان جفت کنارش گذرونده بود از دست داده تازه شروع به بی قراری و پرخاش کرد.
چطور ممکنه؟
جیمین جفت الهی اون بود هیچ راهی نبود که بشه ...
قسمت هنوز منطقی مغزش یاد آوری کرد که چطور تهیونگی که جفتشون نبود حالا جفتشونه پس ممکن جیمین با وجود اون مهر دیگه جفتشون نباشه .
تهیونگ هم به سهم خودش کاملا جا خورده بود و حالا میدونست تاوان مارکی که روی بدنش هست چی بوده اما این خیلی خیلی ناجوانمردانه بود.
جیمین عزیز اون زمانی که این موضوع رو فهمیده بود چه حسی پیدا کرده بود؟ برای همین ازش دوری میکرد ؟ برای همین نمیخواست ببیندش ؟
ازش رنجیده بود. تهیونگ مطمئن بود...
اون اواخر مدام حس میکرد که جیمین ناراحته و حالا میدونست اون آشفتگی و ناراحتی چه دلیلی داشته اما چه فایده؟
جیمین سالیان سال تنها عاشق اون پسر بود و تهیونگ به واسطه های مختلف خواسته و یا ناخواسته کار رو براش سخت کرده بود و حالا این اتفاق عجیب ترین اتفاقی بود که ممکن بود بیافته.
شانس اسم مسخره ای که مردم این زمان روی انتخاب های الهه ها و عدالتی که اونها سهمشون میکردند گذاشتن ولی تهیونگ که الهه ها رو دیده بود نمیتونست این اسم رو به کار ببره نه ؟ اون میدونست این یه جور تعادله . یه جور مساوات احمقانه که توش بویی از عدالت نبود.
جیمین یک بار سهم جونگ کوک شده بود و ته درد کشیده بود یکبار سهم تهیونگ شده بود و کوک مجبور شده بود فقط دوست صمیمیش بمونه و حالا جیمین کنار زده شده بود تا مساوات احمقانه ی الهه های برقرار بشه. مساواتی که توش رنگی از عدالت به کار نرفته بود.
برای بقیه شاید داستان اینطوری دیده نمیشد اما تهیونگ مدت ها بود که تبدیل شده بود به یکی از شخصیت هایی که انقدر بازی رقیبش رو دیده بود که میتونست دستش رو بخونه. ابرها باخت داده بود و هنوز هم میدونست کلک های دیگه ای توی آستین سرنوشت وجود داره که روزش رو براش متفاوت از قبل کنه اما دیگه وقتی قرار بود بازی بخوره راحت میفهمید و حالا به وضوح میدید که این هم یکی از بازی های بچگانه ی مویرای هاست.
جیلین توجهی به حال دو پسر نداشت . مست شده بود تا شاید دردش آروم بشه اما هنوز هم دردش شدید بود.
تا حدی که از فرط درد درون خودش سعی میکرد با درد دادن به اونها شده حتی کمی حس بهتری پیدا کنه.
به دلیلی که این آسیب رو به برادرش زده بود نگاه کرد. پسری که هیچ وقت توجهی بهش نداشت اونقدر ارزش داشت که قید برادرش رو بزنه؟ اون پسر بخشی از وجود خود جیلین بود. بخشی که بهش حسادت میکرد اما عاشقش بود. برادرش بخش بزرگی از وجودش بود اما عشق کورش کرده بود و حالا....
داستان رو که شنیده بود فهمید که خودش برادرش رو به کام مرگ فرستاده اما نمیتونست قبول کنه. اون پسر بیشتر از اون مقصر بود نه؟ اگر از اول بیشتر از اینها عاشق برادرش بود جیلین هیچوقت انقدر پیش نمیرفت.
جیلین بینهایت عصبانی بود و توی عصبانیت زیاد متوجه حرف هاش نبود ولی دلیل دیگه ای که چند لحظه ی بعد به راحتی صداش رو رها کرد و از درد درونش فریاد زد مست شدنش بود کاری که جیمین نمیزاشت زیاد انجامش بده چون به معده ی آسیب پذیرش صدمه میزد اما برخلاف نقشه اش وقتی درد معده اش شروع شد حتی بیشتر نوشید و حالا میدونست چیز هایی گفته که نباید و داره کارهایی میکنه که نباید اما بخش بیشتر وجودش دیگه دست مغزش نبود . قلبش که آسیب دیده بود داشت بدنش رو راهنمایی میکرد.
جیل: دیگه آزادی که به جفت جدیدت توجه کنی . دیگه ربطی به برادر من نداری . دیگه لازم نیست از وجود جفتت خجالت بکشی!
بین فریاد هاش قطره های اشک از چشم هاش میریخت و ناخواسته هق هق میکرد که کمی فاصله ایجاد میشد.
 دیگه آزاد شدی پس منتظر چی هستی؟ این ساحره رو بردار و برو‌ . از اینجا برید و به خوش بختی ای که به خون بهای خون برادرم و تلاشش به دست اوردید برسید. مگه همین رو نمیخواستی که آزاد باشی ؟ حالا آزادی ! پس برو...
 کارتی رو که برای به دست اوردنش مست کرده بود رو روی زمین انداخت.
حتی بین مستی هم فراموش نمیکرد که نقشه اش چیه.
کوک: من اینو نمیخواستم... من .. ازش ... من... منم...
کوک با شکسته ترین صدایی که جیلین و تهیونگ ازش شنیده بودند بریده بریده این حرف ها رو می زد.
تهیونگ میدید الفایی که کمی قبل داشت خاطرات رو دوره میکرد چطور با فهمیدن اینکه دیگه ارتباطی با صاحب اونها نداره شکست و توی خودش جمع شد.
حس میکرد که گرگ پسر داره تمام وجودش رو از درون خنج میدازه و این دردناک بود حتی برای تهیونگی که واقعا اون درد رو تحمل نمیکرد.
تهیونگ: بهتره بس کنی و بری جیلین. خبری که دادی بیشتر از سطح تحملشه . راحتش بزار . بزار باهاش کنار بیاد.
 اگر موقعیت عادی بود جیلین دلش برای روی آسیب پذیر اون الفا میسوخت اما امروز نه! به خاطر اون الفا جیلین به برادر خودش پشت کرده بود.
جیل : خواستش مگه این بود که اون جفتش نباشه؟ مگه این نبود جانگ کوک؟ نگو نه که باور نمیکنم. داستان علاقت به یونگی رو خودش برام تعریف کرد....
سر کوک حتی بیشتر توی یقه اش فرو رفت... جیمین راجع به علاقش میدونست و رات هاش رو کنارش میموند؟
جیلین سوال رو انگار از بین رد نگاه پسر به زمین خوند که جوابش رو داد.
جیل: اون نگاه نکرد که چیکار کردی . هرطور تونست ازت مراقبت کرد و بهت عشق داد و تو هر طور که تونستی بهش آسیب زدی و حالا با فهمیدن اینکه دیگه جفتت نیست داری آسیب میبینی ؟
صدای هنده های عصبی دختر روی فضا پیچید.
جیل: فراتر از سطح تحملته؟ و چرا فکر میکنی برای من مهمه؟ تمام کرده های این پسر هم فراتر از سطح تحمل برادرم بود. بی توجهیاش فراتر از تحملش بود...  پس زدناش فراتر از سطح تحمل جیمین بود. پیش هر کس و ناکس برادرم رو خار و خفیف میکرد و فرصتی رو برای آزارش از دست نمیداد....
تهیونگ چی میتونست بگه؟ جانگ کوک واقعا بیش از حد گند زده بود و حس میکرد که حتی خود جانگ کوک هم میدونه که این تقصیر خودشه اما دردناک بود که با هر حرف دختر تهیونگ دردی رو توی بدنش حس میکرد انگار یه موجود گازش گرفته.
جیلین که سکوت دو پسر رو دید بل گرفت و به توپیدنش ادامه داد.
جیل: میگی براش بیش از حده؟  تمام بلاهایی که سر جیمین اومد تقصیر این پسر بود . حالا که جونش در خطره هم تقصیر اینه...
صدای نامجون سکوت رو شکست.
÷: هرچیزی تقصیر اون باشه من و تو میدونیم این یکی ربطی بهش نداره! مگه نه جیلین؟ زیادی دور برداشتی‌ . اگر جلوت رو نمیگرفتم تا کجا میخواستی همه چیز رو گردن اون بندازی؟
جیلین با شنیدن صدای نامجون به عقب برگشت و محوطه ی پیش روی  تهیونگ هم به مهمون جدیدی خوش آمد گفت. اون راهرو کم کم پر شده بود.
÷: فکر کردی مستم کردی و تمام ؟ جالبه که میدونستی من مست بشم بعدش هرچیزی که بشنوم رو فراموش میکنم اما نمیدونستی من راحت مست نمیشم.
جیلین حرفی نمیزد و نامجون هم انگار از سکوتش توقع حرف و جوابی رو نداشت.
÷: برام از هر دری حرف زدی و انقدر نوشیدی و به منم پیک دادی که بیهوش بشم. و فکر کردی به همین راحتیه که کلید رو پیدا کنی و راحت تر از اون بَرِش داری. بعد  بی هیچ مزاحمی راحت برسی به زندان موقت؟ واقعا فکر کردی امنیت اینجا انقدر کمه و به چنتا دوربین  خلاصه میشه؟ مثل اینکه مستی اصلا بهت نمیسازه . کسی که انقدر باهوشه که هر کاری میکنه و تمام کار ها رو تقصیر کسه دیگه ای می ندازه ازش بعیده اینطور احمقانه عمل کنه.
کوک و تهیونگ واقعا توقع شنیدن اون حرف ها رو نداشتن جیلین چرا باید همچین کاری میکرد؟ و منظور نامجون چی بود.
نامجون: حتما با خودت فکر کردی فردا که ازت پرسیدم میگی تهیونگ هیپنوتیزمت کرده یا نه دلیل بهتر اینکه طلسمی روت گذاشته، مگه نه؟ حالا هم سعی داشتی عذاب وجدانت رو آروم کنی درسته؟ جیمین رو توی خطر انداختی و میخوای با ازاد کردن این پسر که میدونی برای اون مهمه کاری براش انجام بدی .  توقع داشتم با یه نقشه اینجا باشی و حالا بیخود داری وقت رو تلف میکنی که چی؟

Fate or Folly?Where stories live. Discover now