⛓️1🍂

1.1K 104 7
                                    

🌈راوی🌈

هوا نیمه ابری بود.
آسمون میون بغض و گریه در تلاش بود!
نمیدونست چیکار کنه!
نمیدونست بغضش رو کنترل کنه یا بباره و رهاشه!

شاید اون هم حال و روزش رو فهمیده بود!
شاید یه روزی بشه که دنیا به روش بخنده!
شاید یه روزی برسه که دیگه نخواد بخاطر یه قرون پول خودش رو به آب و آتیش بزنه تا پول دوا و درمونه عزیزدردونه ی تنها عمه اش رو دربیاره!

با بغض مردونه ای که همونطور که از اسمش پیداست قرار نبود هیچ وقت بباره خم شد و روی سر دخترکی که روی تخت بیمارستان با بیماری تنفسی دست و پنجه نرم میکرد و نیاز به پیوند ریه داشت رو بوسید و با لبخند تلخی گفت:
چطوری قهرمان کوچولو؟!

پریا شیرین خندید و لب زد:
داداشی میشه باز هم برام آدامس خرسی و شکلات بخری؟!

روی مو هاش رو نوازش کرد و چشمی زمزمه کرد که دخترک با ناز کمی بلند شد و با انگشت های کوچولوش بهش اشاره زد کمی صورتش رو نزدیک بیاره.
علیار با فکر اینکه میخواد درخواست دیگه ای ازش بکنه سرش رو جلو تر برد و مصادف شد با بوسه ی ریز و شیرین دخترک روی صورتش!
لبخندی زد و نوک بینی کوچولوش رو بوسید و لب زد:
من دیگه برم کوچولوی خوشگل...

میون حرفش با لبای آویزون لب زد:
کجا بری داداشی؟!

هیچ وقت داداشی گفتن از زبونش نمیوفتاد!
پسر عموش بود اما همیشه براش عین یه داداش بود!
عمه اش توی جوونی بی شوهر شده بود و اومده بود پیششون و با هم زندگی میکردن و چون تنها مرد خونه علیار بود خرجیشون به گردنش افتاده بود و اونقدری غیرت داشت که جا نزنه و با چنگ و دندون پول بیاره خونه!

روی دست کوچولو و سفیدش رو بوسید و گفت:
فدات بشه داداشی...میخوام برم پول دربیارم تا برای کوچولومون خوراکی و عروسک بخرم هوم؟!

پریا لبخندی زد و با ذوق سری تکون داد که عمه با بغض گیر کرده از دیدن محبت های علیار برادر زاده ی عزیزش لب زد:
خدا پشت و پناهت باشه پسرم!

علیار اخمی کرد و رفت سمت عمه ی همیشه مهربونش و روی پیشونیش رو بوسید و لب زد:
نبینم صدات خط و خشی داشته باشه دورت بگردم!

تایید کرد و روی صورتش رو نوازش کرد و با خداحافظی از اتاق خارج شد!

باید میرفت دیدن اون مرتیکه ای که بهش بدهکار بود!
اگه پولش رو میگرفت میتونست نصف پول عمل پیوند ریه ی پریا رو کنار بزاره تا بقیه اش رو جور کنه!

سوار موتورش شد و یه راست رفت سمت قهوه خونه اش.
یه ربعی طول کشید تا به قهوه خونه ی جاسم برسه!
بعد از پارک موتورش جلوی قهوه خونه زنجیر نقره ایش رو دو دور دوره انگشت اشاره اش پیچید و با اعصابی خورد از تسویه نکردن و بدقولیش در رو با شتاب باز کرد و وارد شد!

آدم هاش دور هم روی آلاچیق نشسته بودن و جاسم با یه قول تشن عین خودش در حال مچ اندازی بود و همه در حال دست زدن و تشویق کردن!

علیار گوشه ی لبش رو خاروند و بلند لب زد:
جاسم اومدم تسویه حساب کنیم...دست بجنبون تا قاطی نکردم!

همه برگشتن سمتش.
جاسم خندید و لب زد:
به به ببین کی اینجاست...آقا علیار گل!

چند قدم بهش نزدیک شد و دست به جیب مقابلش با اخمی وایساد و لب زد:
پولم رو بده میخوام بزنم به یه دردی!

حس کرد چند نفر از افرادش پشتش هستن!
میدونست همه ی اینا نقشه ای هست که یه بلایی سرش بیارن و قید تسویه ی بدهیش رو بزنن!
وقتی جاسم با چشم به شخصی که پشتش بود اشاره ای کرد در معرض چند ثانیه دعوایی به پا شد که کل میز و در و تخته و صندلی و شیشه های قهوه خونه تیکه پاره و خورد شد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now