⛓️15🍂

425 60 3
                                    

🍂آیهان🍂

برای اولین بار از اسارت کشیده شدن ترسیدم!
همیشه خوی دعواگیری داشتم و میتونستم از خودم دفاع کنم اما وقتی اون اینجوری ذوم خیمه زده بود برای چند لحظه نتونستم نفس بکشم و حرکتی کنم!

دستش که سمت پایین تنه ام رفت ترسیده خواستم پسش بزنم که یهو یا یه دست از گردنم گرفت و میخکوب تخت کردم.
نزدیک لبم یا لبخندی مرموز لب زد:
نوچ نوچ نوچ...د نشد دیگه...من روت حساب کرده بودم گل پسر...فقط سرکشی نکن و...

دیگه تحمل نکردم و چنگی از دستش گرفتم و حرصی لب زدم:
هی تو بکش کنار تا نزدم اون پایینت له بشه و عقیم بشی...

فشار زانوش بین پاهام بیشتر شد که چشام رو بستم تا صدایی ازم درنیاد.
همین کارم مصادف شد با نشستن چیزی روی لبام!

خواستم حرکتی کنم که از دست هام گرفت و بالای سرم قفل کرد و وقتی اون چیز روی لبام حرکت کرد برای لحظه ای از خوبی حرکت لبای زبر و برنده اش روی لبای نرم و لطیفم غرق لذت شدم!
نمیخواستم مقاومت کنم!
بدنم آروم بود و تپش قلبم شدید!

تازه وقتی عقب کشید که متوجه اومدن حسین شد!

هر دومون عین پرنده ای پر زدیم و البته علیار هول کرده افتاد پایین تخت.
خنده ام گرفته بود اما لبام رو گاز گرفتم.
حسین متعجب و مشکوک نگاهمون کرد.
علیار لبخند دندون نمایی زد و انگار افتادنش کاری بود که نتونست راحت بلند بشه.
حسین خندید و رفت سمتش و کمکش کرد بلند بشه و منم به بهانه ی حموم ساکم رو برداشتم و زدم بیرون!

خب بود که حسین شخصی بود که فضولی نمیکرد و کنجکاو چیزی نبود و هیچی نمیپرسید!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now