⛓️52🍂

353 52 2
                                    


🍁آیکان🍁

خونه نرفتم.
دلم میخواست تنها باشم.
دلم گریه میخواست.
دیگه نمیخواستم این بغض لعنتی رو نگه دارم.
با سرعت زیاد میروندم
جاده یه طرفه بود و شب بود و ماشینی توی جاده نبود.
شیشه رو پایین دادم اشک هام جاری شد.
بادخنکی به به صورتم برخورد میکرد آتیش درونم رو کمتر میکرد.
حالم از ضعفی که در برابر عشقش داشتم بهم میخورد.

اما دیگه نمیخواستم منت بکشم.
دیگه هر چی پا درمیونی کردم بسه.
اگه چشاش واقعا میگه که دوستم داره باید این بار خودش بیاد جلو.
از حالا به بعد فقط صبر میکنم و گوشه ای وایمیستم همین!

با دیدن سگی وسط جاده یهویی زدم رو ترمز.
اطراف ماشین خاک بلند شد.
پیشونیم رو چسبوندم به فرمون و در حالی که قلبم داشت از دهنم بیرون میومد لب زدم:
پشیمونت میکنم...حسرت یه لحظه لمس کردنم رو روی دلت میزارم...تو هنوز آیکان رو نشناختی...قلبم رو زیر پات له کردی...قلبت رو...

نتونستم بگم.
دیگه نتونست بیشتر از نابود کردنش بگم.
هق هق هام اوج گرفت.
با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صندلی کنارم انداختم.
اسمش روی صفحه ی گوشی بود.
مرد من سیوش کرده بودم که پوزخندق روی لبام نشست با خوندنش و رد تماس دادم و بلاکش کردم.
خودمم نمیدونستم این آیکان کدوم آیکانه؟!
اصلا نمیشناختمش!

خواستم راه بیوفتم که گوشیم بازم زنگ خورد.
سامان بود!
لبخندی روی لبام نشست و برداشتم و گفتم:
جانم رفیق عزیز؟!

خندید و گفت:
چطوری بچه خوشگل؟!چرا این طرف ها پیدات نیست؟!دلمون تنگ شد!

خندیدم و اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
میام...کی مهمونی میزاری؟!

پوزخندی زد و گفت:
باید حتما مهمونی بزارم تا بیای و یه سری بهمون بزنی؟!

آهی کشیدم و گفتم:
والا سرم شلوغ بود سامان...از حالا به بعد هر جا بگی هستم!

خندید و گفت:
شوخی کردم حالا چرا دپ میشی...امشب میای خونه باغ؟!

به ساعت که ده شب رو نشون میداد نگاه کردم و گفتم:
آره میام...بچه هام هستن؟!

تایید کرد و گفت:
آره همه جمعن...زود بیا!

قبول کردم و بعد قطع کردن تماس راه افتادم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now