⛓️114🍂

165 20 0
                                    


🔗علیار🔗

دستی به صورتم کشیدم و نگاهی به آیهان اخمو انداختم و گفتم:
بیا...خودت داری میبینی دیگه داداش...من رو هم اینجوری کشیده تا اینجا...نه بهش بگی سرت رفته!

آیکان خندید و سری به نشونه ی تاسف تکون داد.
آیهان نگاه بدی بهم انداخت و بلند شد و دستم رو گرفت و گفت:
اصلا خیلی هم دلشون بخواد...دلم میخواد عشقم رو همه جا میارم...حالا هم بیا بریم پایین بعد ناهار باید بریم استخر اینجا...

نگاه درمونده ام رو به آیکان انداختم که اومد جلوی آیهان و گفت:
داداش عزیزم لطفا این یه بار رو کوتاه بیا...مامان راضی باشه...بابا راضی نیست و فکر ناجور بکنه از فردا دنباامون به پا میفرسته و هوا میریم!

آیهان نگاه غمگینی بهش انداخت و گفت:
باشه...میریم خونه علی!

دستم رو کشید و از اتاق رفتیم بیرون.

وقتی از پله ها پایین اومدیم بی توجه به صدا زدن های مادرش از خونه زدیم بیرون.

وقتی به ماشین رسیدیم عصبی گفتم:
آیهان واقعا برات متاسفم...مادرت داره صدات میکنه بعد تو عین چی سرت رو انداختی پایین و میری؟!

بی توجه بهم سوار ماشین شد.

حرصی در ماشین رو باز کردم و نشستم کنارش و گفتم:
ببرم خونه...دلم برای عمه و پریا تنگ شده!

به رو به روش خیره بود و نفس های سنگینش به گوشم میرسید.
بی خیال لجبازی شدم و دستم رو روی شونه اش گذاشتم که با بغض گفت:
فکر میکردم هر چی که باشم دوستم دارن..موندم چرا آیکان داره نازشون رو میکشه و باب میلشون عمل میکنه وقتی نمیتونن بپذیرن من گرایشم اینه و نمیتونم کاری کنم؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now