⛓️31🍂

392 51 2
                                    

🌈راوی🌈

بالاخره رضایت داده بودن.
آیهان میتونست تا هفته ی آینده دیگه همه ی کار هاش انجام بشه و با رای دادگاه آزاد بشه!

پدر و مادرشون کلی خوشحال بودن و ایکان هم کلی پیگیر کار ها بود و در کنارش سعی داشت هم به ملاقات طلبکارش بره و ازشون بخواد نصف پول رو بگیرن و رضایت بدن تا بقیه اش رو جور کنه!

بعد از انجام کار های اداره ای ایهان با وکیلشون راهی خونه ی طلبکارش شد که یه جایی میون شهر بود.
زنگ آدرسی که از خواهر حسین به بهانه سپردن بدهی حسین به خیری و مشکل حلش گرفته بود رو زد و منتظر موند.

در باز شد و مردی گردن کلفت مقابلش وایساد و گفت:
فرمایش؟!

کمی مضطرب شد اما سعی کرد آروم باشه حداقل بخاطر حسین!
خب حق هم داشت تا به حال پاش به چنین کار هایی باز نشده بود و خب اوضاع محله و خونه ها نشون میداد خیلی اوضاع خیته و اینجا شاید بیشتر شبیه محله ی خلافکار ها بود تا محل زندگی!

مرد یهو پوزخندی زد و گفت:
آهان تو همون بچه سوسوله ای که میخواد بدهی رو بده؟!

آیکان بی توجه به توهینش سر تکون داد و گفت:
بله کارتم رو آوردم تا نصف پول رو بهتون بدم تا بعد آزادی حسین آقا نصف دیگه اش رو پرداخت کنم!

مرد عصبی شد و از یقه اش گرفت و یهو چسبوندش به ماشین و گفت:
برو به اون حسین آقات بگو من حرفم نقده...کارت و نصفه حالیم نیست!

آیکان عصبی شد و پسش زد و گفت:
حرف حساب حالیت نمیشه نه؟!

همین حرفش کافی بود تا مرد عصبی و قلدر مقابلش یهو ضربه ای با مشت به صورت خوش تراشش بزنه!

از درد و فشار ضربه روی زمین افتاد و مرد با داد گفت:
برو پول رو نقد کن و بیا...تموم!

رفت داخل خونه و در رو محکم بست.
آیکان با حس خونی از گوشه ی لباش عصبی مشتی به زمین زد و بلند شد و زودی سوار ماشین شد تا گرفتار یه گردن کلفت دیگه نشه!

میون راه با بغض به جاده خیره بود.
چرا هر چی که عاشقشی سخت به دست میاد؟!
حالا از یه چیز متنفر باشی همون لحظه میگیریش!
با این حال داغونش تاره از خواهر حسین هم خواسته بود ملاقات حسین بره.
دیگه محدود نبود و میزاشتن هر کسی رو ببینه و فرقی نمیکرد فامیل باشه یا دوست!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now