⛓️139🍂

168 17 0
                                    

🌝آرشا🌝

وقتی بوسه هاش عمیق تر و طولانی تر شد تپش قلبم به اوج خودش رسید.

احساس درد داشتم اما نمیخواستم عقب بکشم و از کارش دست بکشه.

وقتی اردلان عقب کشید و عصبی و نگران بهم چشم دوخت تازه متوجه ی حماقتم شدم.

از دو طرف صورتم گرفت و لب زد:
خیلی نادونی آرشا...نفس های عمیق بکش ببینم...زود!

شروع کر به ماساژ دادن قلبم و وادارم میکرد نفش های عمیقی بکشم.

درد توی سینه ام کم کم محو شد.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه داد و کمی صندلی رو خوابوند و گفت:
تا برسیم خونه یکم چشات رو ببند...باشه زندگیم؟!

سری تکون دادم که وقتی راه افتاد دستم رو گرفت و میون انگشت هاش نگه داشت.

با تکون های ماشین کم کم چشام بسته شدن اما خواب نبودم.

با ایستادن ماشین چشام رو بی حال باز کردم.
دم یه سوپر مارکت نگه داشته بود.

پیاده شد و رفت داخلش و چند دقیقه ی بعد با یه پلاستیک در ماضین رو باز کرد و نشست.

قرص هام رو از توی داشبورد ماشینش بیرون آورد و بتری آبی رو باز کرد و سمتم لبام گرفت و با لبخندی نگران گفت:
بخور قربونت برم!

قرص ها رو از کف دستش گرفتم و خوردم و بتری آب رو سر کشیدم.

شیرینی عسلی و شیری هم برا گرفته بود.
گذاشت روی رون پام و گفت:
بخورش تا بریم خونه و برات یه چیزی درست کنم...باشه؟!

⛓️in his captivity🍂जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें