⛓️161🍂

48 7 0
                                    


⛓️راوی⛓️

توی مسیر خونه بود.
زودتر تعطیل شده بود.
نمیخواست آیهان رو از اون شهر بکشونه این سر شهر تا بیاد دنبالش.

میخواست لحظه ای خلوت کنه تا بتونه برای زندگی آیندهشون و خرج و مخارجی که قطعا دوست داشت حجم عظیمش به پای اون باشه فکر کنه!

همیشه دوست داشت نقش مرد خونه رو بازی کنه.
میخواست بهترین زندگیش رو توی بهترین شرایط روحی و جسمی و زندگی ببینه.

میخواست نصف را رو پیاده بره.
یکم پیاده روی بد نبود.
شاید باید به آیهان میگفت یه باشگاه هم ثبت نام کنن.
دوست داشت به اندامش حجم بده تا نخوابیده.

در حال گذر از کوچه ی تاریکی بود که چشمش به پسرکی خورد.

پسرکی که زیر مشت و لگ چند تا از پسرهای بزرگ تر از خودش گیر افتاده بود!

ناباور به اون نامردها چشم دوخت و بدون معطلی کیفش رو پرت کرد سمتی و دویید سمتشون.

وقتی به ته کوچه رسید شروع کرد به زدنشون.

تک تکشون رو زد.
پسرم توی خودش جمع شده بود و میترسید بیاد جلو و بهش کمک کنه و خب معلوم بود اینکاره نیست.

وقتی بقیه افتادن روی زمین و از درد به خودشون میپیچیدن رفت سمت پسرک که بلندش کنه اما یهو درد زیادی رو توی کمرش حس کرد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now