⛓️18🍂

412 68 0
                                    

🌈راوی🌈

حتی طاها هم فهمیده بود که حسین باباش بهش بی محلی میکنه!
با بغض بهش چشم دوخت.
حسین هم نگاهش کرد.
معلوم بود کلافه هست.
معلوم بود کنار اومدن با گرایش و حسش براش سخت و مشکله!

دیگه بیشتر از این منتظر نموند بلکه یه فرجی بشه و جواب دوستت دارمش رو با یه ممنون بده نه اینکه بگه منم همینطور!
بلند شد و رو به طاها گفت:
عمویی باید بریم...

طاها با بغض نگاهش کرد و گفت:
اما دلم برای باباییم تنگ میشه!

توی دلش منم همینطوری لب زد و با بغض مشهودی که توی صداش پیدا بود ادامه داد:
میدونم قربونت برم اما زودی قول میدم بیرون میاد...باشه؟!

حسین شک کرد به حرفش اما خواست قبول کنه که برای آروم کردن پسرش این حرف رو زده تا یه دعوایی برای اینکه نمیخواد زیر دین کسی باشه شکل بگیره!
مرد قدیمی بود و غرور و تکبرش از سرش رد داده بود و نمیتونست چنین چیزی رو بپذیره!

طاها پسر معصوم و ساده ای بود و زودی همه چیز رو باور میکرد مخصوصا حرف آیکان رو که در نبود باباش براش پدری کرده بود!
از روی میز پایین اومد و پدرش خم شد و روی صورتش و پیشونیش رو بوسید و وقتی از روی صندلیش بلند شد طاها رو بهش گفت:
با عمویی هم دست بده دیگه بابایی دیگه قرار نیست بیاد اینجا چون عمه گفت ممکنه بفهمن فامیلمون نیست و...

آیکان که نمیخواست یه لحظه هم توی اون شرایط دلهوره آور و لمس کردن دوباره حسین و هوایی شدنش بمونه دستش رو گرفت و گفت:
بریم عزیزم...من باید برم جایی...

هنوز حرفش تموم نشده بود که میون آغوش مردونه ای فرو رفت!
اونقدری براش غیر قابل باور بود که خشکش زد!
حسین با اون همه غرور بغلش کرده بود!

تنها سکوت کردن توی آغوش هم.
وقتی از آغوش هم فاصله گرفتن حسین لبخندی نصف و نیمه زد و زد روی دوشش و گفت:
ممنون هوای پسرم رو داشتی!

آیکان سعی کرد با همین محبت کوچیک وا نده و تنها لبخندی متقابل زد و زمزمه کرد:
من کاری نکردم همه اش از روی علاقه ام به بچه هاست!

گرمای بدنش به یکباره قصد سوزوندنش رو داشت.
حتی ندید چجوری با طاها از اونجا خارج شد!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now