⛓️13🍂

409 66 0
                                    

🍁آیکان🍁

🔙🔙🔙

ممکن بود بچه ای داشته باشه؟!
از روی زمین بلند شد تا بره ابزار دیگه رو برداره.
رو بهم گفت:
چی میخواستی بپرسی پسر؟!

لبخندی با خجالت زد و سوال اولم رو نگه داشتم و سوال دومم رو پرسیدم و گفتم:
بچه داری مگه که اینجوری میگی؟!

خندید و گفت:
آره خیلیم بلاست...اگه اینجا بود سقف اینجا رو خراب میکرد تا زودی ببرمش پارک و بیخیال کار بشم!

بغضی به گلوم چنگ زد.
با این حال خودم رو کنترل کردم و سوال اول رو نا محسوس پرسیدم و لب زدم:
خب چرا با مادرش نمیره؟!من و داداشم هم وقتی بچه بودیم و بابامون نبود با مادرم همه جا میرفتیم!

مکثی کرد.
نفس عمیقی کشید و گفت:
مادرش مریض بود و از پیشمون رفت!

طبیعتا باید خوشحال میشپم که رقیب عشق ندارم!
اما به قدری لحنش پر از آه و سوز بود که بی اختیار اشکی از گوشه ی چشمم چکید.
وقتی سر بالا آورد و نگاه متعجبش رو بهم دادم هول کرده چشم ازش گرفتم.
اومد سمتم و از دو طرف شونه هام گرفت و گفت:
هی ناراحتت کردم...چقدر تو شکننده ای پسر!

نزدیکیش حالم رو خوب میکرد.
میخواستم بغلش کنم و یهو همه ی احساساتم رو بریزم بیرون.
اما خودداری کردم!
خودداری کردم تا شرایط بهتر بشه!

یهویی با صدای جیغی چشم ازم گرفت.
پسر کوچولویی با دو خودش رو رسوند بهش و حسین هم خم شد و محکم بغلش کرد و با صدای جیغ جیغوش گفت:
بابایی...بابایییی...

بخاطر شیرین بودنش خندیدم.
حسین هم با گفتن جانه دلمی خندید.
روی صورتش رو بوسید و گفت:
جانم پسرم چیشد که این طرف ها پیدات شد...با کی اومدی؟!

با خنده پاستیلی توی دهنش انداخت و گفت:
با عمو حسن اومدم همینی که این بغل سوپر مارکت داره...اومده بود خونهمون خریدها رو بزاره و بره که گفتم من رو بیاره پیش بابایی!

خندید به شیرین زبونی پسرکش.
حدودا پنج شش سال داشت و یه زبون قده یه آدم بزرگ!

متوجه ی نگاهم روی خودش شد.
لبخندی بهش زدم که لبخندی دندون نما زد و پاستیل هاش رو که توی ظرف غذا کوچیک و آبی رنگش بود سمتم گرفت و گفت:
بفرمایین!

خندیدم و کنارش روی زانو وایسادم تا تقریبا هم قدش بشم.
حسین ناباور به پسرش نگاه کرد و رو بهم گفت:
اولین نفری هستی که توی نگاه اول باهات جور شده!

به دیده ی خوبی گرفتمش.
وارد شدن از طریق دل پسرکش به دل خودش هم میتونست یه راه خوبی باشه!
شکلاتی که همیشه قبل خروج از خونه از روی میز پذیرایی کش میرفتم و با طعم شکلات و با مغز بادوم و فندق بود رو از جیبم درآوردم و سمتش گرفتم که هیعی با ذوق کشید و یهویی روی صورتم رو بوسید.
روی مو هاش رو با خنده نوازش کردم و گفتم:
همونطور که گفتی خیلی بلاست!

حسین مشغول کار شد و با خنده تایید کرد.

موقع خوردنش با چشای درشت و مشکیش بهم چشام خیره بود.
یهویی انگشتش رو سمت چشام آورد و گفت:
اونا چی هستن تو چشات؟!

متعجب نگاهش کردم و گفتم:
کدوما رو میگی فسقلی؟!

اخمی کرد و دست به سینه گفت:
من فسقلی نیستم...من طاهام...بعدشم چشای مشکی مگه چشونه که رفتی آبیشون کردی؟!

خندیدم به حرفش.
بچه بود و فکر میکرد تنها چشم ها میتونن مشکی باشن لابد!

حسین شنید و با خنده به پسرکش توضیح داد و گفت:
ببین بابایی توی دنیا یه عالمه رنگه...رنگ چشم ها هم به همون اندازه زیادن...مگه ندیدی عمو محمدت چشاش عسلیه؟!یا خاله زیبات رنگ چشاش خاکستریه؟!

پسرک انگشت به دهن اوهومی گفت و به چشام اشاره کرد و گفت:
اما این رنگ هایی که چشای این عمویی داره خیلی خوشگل ترن!

حسین مکث کرد از تعریف پسرک و به چشام نگاه کرد.
میون لبخندش اخمی کرد و گفت:
آره خب بابایی...آبی آسمون همیشه بی نقصه!

از تعریفش دلم قنج رفت.
برای یه لحظه نفس نکشیدم و تنها تپش قلبم رو حس میکردم!
اون خواسته یا ناخواسته عاشق ترم کرده بود با این یه جمله!

🔙🔙🔙

⛓️in his captivity🍂Onde as histórias ganham vida. Descobre agora