⛓️50🍂

349 52 3
                                    

🍂آیهان🍂

چند روز بعد اینکه رفتیم کلانتری و گفتیم میخواییم بدهی علیار را صاف کنیم آزاد شد.

دل توی دلم نبود اون در آهنی لعنتی باز بشه و بیاد بیرون.
این چند روز که ازش دور بودم فهمیدم که یه حس هایی بهش دارم.
حس هایی که میشد عمیق تر بشه اگه رابطهمون محکم تر و قوی تر ادامه پیدا میکرد!

وقتی در باز شد تکیه ام رو از ماشین گرفتم و امید با خنده زد روی شونه ام و گفت:
شازده اومد...به نظرت این ریختی ببینتمون اون مرتیکه رو زنده میزاره؟!

نگران از اینکه علیار بخواد باز دردسر درست کنه نگاهم رو به امید دادم و گفتم:
حق نداره...اون وقت خودم میکشمش!

امید خندید و گفت:
اوهو عامو وایسا با هم بریم...علیار رو دست کم گرفتی یا خودت رو بزرگ فرض کردی...

ببخیال لز جلوم کنارش زدم و سمت علیاری رفتم که تازه دیده بودمون.

با رسیدن بهش بغلش کردم و لب زدم:
دلم برات تنگ شده بود!

دست هاش دورم نپیچید و با خشمی لب زد:
این چه سر و ریختیه برای خودت ساختی؟!

از توی بغلش بیرون اومدم که امید باهاش دست داد و علیار با جدیت ازش تشکر کرد و گفت:
مغزت قد نداد نباید این بچه باهات بیاد پیش اون گرگ های حرومی؟!

امید سری با تاسف تکون داد و گفت:
والا من بیرون مغازه نگه داشتمش...خودش مرام گذاشت اومد کمک!

علیار نگاه آتش بارش رو بهم داد و گفت:
بریم تا نشونت بدم فداکاری چه عواقبی داره!

با لبای آویزون نگاهش کردم و چیزی نگفتم و سوار ماشین شدیم.
امید هم با موتور بعد از خداحافظی ازمون از اونجا دور شد.

توی مسیر علیار عین شیر زخم خورده نفس نفس میزد و صورتش قرمز شده بود و کوچیک ترین حرفی بهش میزدی قطعا میدریدت!

با رسیدن به دم خونه اش گوشه ای پارک کردم که گفت:
در رو قفل کن!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now