🍁آیکان🍁
از صبح دنبالش بودم.
نمیخواستم جلو برم.
خب دوست نداشتم بازم ناراحت بشم و دلم بشکنه.وقتی دیدم سمت مغازه اش میره خوشحال شدم و خب اینجوری میتونستم وقتی توی مغازه هست و داره کار میکنه ببینمش و اما اگه خونه میرفت دیگه نمیشد از راه دور هم ببینمش.
وقتی رسید و مغازه رو باز کرد و وارد شد خواستم ماشین رو گوشه ای پارک کنم که بخاطر راهنما نزدن یهویی باعث تصادف شدم و به ماشینی که داشت از کنارم رد میشد زدم.
مرده حسابی عصبی بود و باهام گلاویز شد و حتی مشتی توی دهنم خوابوند.
نمیدونم چیشد که یهو حسین متوجه شد و با ناباوری خودش رو رسوند!
با مرده درگیر شد و کلی خواهش کردم تا بالاخرهمرده با گرفتن خسارت دست از سرمون برداشت و رفت.وارد مغازه که شدیم کرکره رو دا پایین تا مشتری نیاد و مجبورم کرد روی صندلی بشینم و رفت و از توی کمدی جعبه ی کمک های اولیه رو آورد.
با دیدن اون جعبه تازه حواسم اومد سر جاش و متوجه درد لبم شدم!صندلی دیگه ای رو رو به رو گذاشت و نشست و با اخمی که همیشه عاشقش بودم بهم نگاه کرد و گفت:
با این هیکلت بلد نیستی دو تا مشت خشک و خالی بپرونی؟!لبخندی با خجالت زدم که به بازوم دست زد و میون اخم هاش لبخندی با تمسخره زد که به شخصه براش جون دادم و گفت:
آخه محکمم هست عضله هات...والا بد نیست کار بکشی ازش یکم...همیشه خوردن و خوابیدن و شیک و شسته و رفته بودن هم خوب نیست!خندیدم و گفتم:
چیه نکنه حسودیت میشه...اصلا میخوای جاهامون رو عوض کنیم؟!پوزخندی زد و گفت:
والا حتی اگه بخوامم چشم ببندم و جام با یکی مثه تو عوض بشه راضی نیستم...با مظلومیت نگاهش کردم و لب زدم:
خب چرا؟!مگه من چمه؟!اخمی کرد و نگاهش بین لبام و چشام چرخید و گفت:
چت نیست تو بچه...راه به راه ماشینت میخوره به در و دیوار که هیچی تازه اینقدر وقت آزاد داری که تو خیابون بیوفتی دنبال هر خری...به اینجای حرفش رسید با ناراحتی و بغض و با جرعت لب زدم:
حسین من...خر نیست...راجبش درست حرف بزن!فکر میکردم از حرفم عصبی بشه اما خندید و دستش رو توی مو های سرم فرو برد و پخششون کرد و گفت:
پدر صلواتی...آفرین دیگه خرم کردی ما رو...خندیدم و گفتم:
خب فکر کردم فهمیدی دنبالتم!سکوت کرد و با چهره ی خنثی اما مهربون لب زد:
بی دل چو اصرار ببیند...چه بخواهد و چه نخواهد...آخر کار خود را گرفتار ببیند!