⛓️141🍂

115 9 0
                                    

🌝آرشا🌝

لبخندی به حرفش زدم و گفتم:
این رو بدون که همیشه بهت اطمینان دارم عزیزم...

دستش رو گرفتم و ادامه دادم:
تا وقتی دستم رو توی دست هات داری دیگه از هیچی اباعی ندارم...

روی صورتش رو نوازش کردم و نزدیک لباش لب زدم:
عاشق بوسه هات و خنده هات و نفس هات هستم و قطعا برای تجربه ی هر چیزی از وجودت بی تابم اردلانم!

خندید به دلبری هام و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
دورت بگردم عروسکم...اینجوری که دل میبری برای هر لحظه چشیدنت بی تاب ترم میکنی!

دست رو روی پهلوم گذاشت و با چش و سر به در ورودی خونه اشاره کرد و گفت:
اگه ببرمت داخل پشیمون نمیشی گل پسرم؟!

مظلومانه سرم رو به دو طرف تکون دادم و با لبخندی گفتم:
نه...من هر لحظه ای هم که بود میخواستمت مرد من!

با حرفم چشاش برق زد و روی لبام رو بوسید و سریع از ماشین پیاده شد و ماشینرو دور زد و در سمت من رو باز کرد و دست هاش رو زیر رونم و پشت کمرم گذاشت و بغلم کرد.

خندون دست هام رو دور گردنش حلقه کردم.
خندید و روی صورتم رو عمیق بوسید و گفت:
خب بریم که بخورمت و تموم...بری توی شکمم و هضم بشی و دیگه نتونی با دلبری هات دیوونه ام کنی!

خندیدم به حرفش که شروع کرد به دوییدن.
خونه اش یه خونه ی ویلایی بود.
برای همین کسی اونجا نبود که ببینتمون یا صدامون رو بشنوه!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now