⛓️86🍂

291 34 4
                                    

🍁آیکان🍁

بوسه هاش آروم بود اما عمیق و مکش دار بود.
قلبم داشت از توی دهنم درمیومد.
وقتی لباش به لبام رسید و سختی و مردونگی و فرو رفتن تیزی دندوندهاش رو توی نرمی لبام حس کردم نتونستم عقب بکشم.
میخواستم بیشتر حسش کنم.
اولین باری که اینکار رو کردم و پیس قدم شدم برای بوسیدنش آخرش خوب نبود.
شکستم و زدم زمین و دستم رو نگرفت تا بیشتر از این له نشم!

فکر میکردم بعد اون همه عذاب وقتی برگرده و بهم برسیم و دستم رو بگیره میتونم فراموش کنم اما نه...نمیتونستم!

با بغضی که دوباره اشک شد و نشست روی گونه ام از گردنش گرفتم و کشیدم عقب و گفتم:
تو که میتونی اینقدر...هق...اینقدر قشنگ معاشقه کنی...هق...چطور تونستی اونجوری پسم بزنی...

عصبی از بازوم گرفت و فشرد و گفت:
گریه نکن...حرف بزن...فوشم بده...اصلا بزن بشکون همه جام رو...دردش رو به جون میخرم اما...

اشک هام رو با خشونت از روی صورتم پس زد و گفت:
اما نمیتونم ببینم یه قطره اشک از این چشات که از حالا تا ابد هلاکشونم بچکه...بفهم آیکان...بفهم جونه هر کی میپرستی!

سری تکون دادم و با خشم داد زدم:
باشه...میخوای گریه نکنم...میخوای بزنم بشکونم...فکر کردی نمیکنم...

مشتم رو بالا بردم محکم کوبیدم توی صورتش و دوباره داد زدم:
قلبم رو سوزوندن تاوان داره...

مشت هام رو جای جای بدنش کوبیدم که دم نزد و حتی آخ هم نگفت و خم به ابرو نیاورد و تنها وایساد و خورد و خورد و دم نزد!

نفس نفس میزدم.
تموم سر و صورتش خونی شده بود.
دست هام میلرزید.
زیاده روی کرده بودم؟!

با ترس روی زمین آور شدم و به لبه ی تخت تکیه دادم که نگران جلوم زانو زد و با صدایی گرفته گفت:
آیکانم...خوبی؟!چت شد یهو؟!ادامه نمیدی؟!

هق هق هام بلند شد و لب زدم:
من چیکار کردم...من نباید اینکار رو میکردم...نههه...

شروع کردم به زدن خودم که سریع جلوم رو گرفت و محکم بغلم کرد و گفت:
شیششش...فدای یه تار موت...

از دو طرف صورتم گرفت و کاری کرد توی چشاش نگاه کنم و وقتی نگاهم سمت خونی که از بینی اش جاری میشد رفت سریع پسش زد و گفت:
ببین خوبم...خب؟!نترس...هیچیم نشده...چهار تا دونه زخمه که خوب میشه...هوم؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now