⛓️46🍂

371 59 0
                                    

🍂آیهان🍂

رفتم سراغ دوستی که میگفت.
وقتی به کوچه اش رسیدم ماشین رو سر کوچه پارک کردم و پیاده رفتم سراغ دری که علیار توی کاغذ نوشته بود مشکی رنگه!

وقتی پیداش کردم لبخندی روی لبام نشست و زنگ قدیمیش رو زدم.
طولی نکشید که مردی هیکلی در رو باز کرد و اول سر تا پام رو نگاه کرد و بعد با لحن خشنی گفت:
فرمایش؟!

به کاغذ نگاهی کردم و گفتم:
امید هست؟!دوست علیار!

نفسش رو فوت کرد و گفت:
خب میخوای بشنوی که افتاده تو هولوفدونی؟!

سری تکون دادم و گفتم:
میدونم...خودش فرستادم اینجا تا به دوستش امید بگم بره دنبال بدهیش!

بهم نزدیک شد و گفت:
گیریم امید من باشم...

اخمی کردم و گفتم:
خب پس چرا وایسادی بپوش بریم سراغ بدهیش!

پوزخندی زد و گفت:
اون وقت میخوای توی محله ی چاقوکش ها و دزدها و قاچاقچی ها با این سر و ریخت و اون ماشین خوش قد و بالا بریم؟!

حرصی چشام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
فقط بیا بریم...علیار اصرار داشت با تو برم وگرنه اصلا منت رو نمیکشیدم!

سری تکون داد و گفت:
حله بخاطر علیار که عین داداشمه میام...بریم!

لبخندی زدم و گفتم:
پس اونجوری که تو تعریف کردی از اوضاع داغون اونجا میخوای آژانس بگیریم و با ماشینم نریم؟!

تایید کرد و گفت:
از اولش هم قرار نبود با اون بریم...بمون برم موتورم رو بیارم!

وایسادم پشت در تا موتورش رو بیاره.
بعد سوار شدن پشت سرش سریع راه افتاد.
طولی نکشید که به مغازه ای رسیدیم.
موتپر رو مقابلش پارک کرد و گفت:
همینجاست...فقط تو بمون و نیا تو تا بهت بگم...افتاد؟!

نگاهی به مغازه انداختم و سری تکون دادم که رفت سمت مغازه و واردش شد.

مردی با هیکل متوسط و چند تا زیر دست گردن کلفتش مقابل امید وایساد و مشغول حرف زدن شدن.

وقتی امید با یکیشون دستبه یقه شد با نگرانی بهشون چشم دوخته بودم که یهو دعوای اساسی شروع شد.
بدون مکثی رفتم توی مغازه تا نزارم امید دست تنها باشه.

امید مشتی به صورت مرده زد و غرید:
بی مروت...مرتیکه ی هر جایی بهت میگم بدهیت رو بده...

از یقه اشگرفتو کوبیدش به دیوار و گفت:
بخاطر توی عوضی یه خانواده نتونسته زندگی خوبی داشته باشه...علیار پشت میله هاست...رد کن بیاد اون پول وامونده رو تا گردنت رو نشکستم...زودددد...

با حرص لب زدم:
تصمیم با خودتونه...یا پول رو میدین و یا نشونتون میدم که...

یکی از اون لات ها پوزخندی زد و گفت:
این جوجه رنگی از کجا پیداش شد...

امید وقتی دید مرده با اون لبخند های مرموزش حرفی نمیزنه شروع به زدنش کرد و نفهمیدم کی مشتی توی صورتم نشست!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now