⛓️47🍂

355 58 1
                                    


🌈راوی🌈

تموم سر و صورتم خونی شده بود.
میزدمشون و کم نمیاوردم اما نامردها چند نفر بودن و نمیشد حواسمون به همهشون باشه!

امید لات تر و جسته بزرگ تر بود و تنها چند تا کبودی روی صورتش افتاده بود!

حسابی کتکشون زده بود و بدهی رو هم گرفته بود و خب بعد تهدید اینکه با پلیس تماس میگیریم.
با شنیدن اسم پلیس بخاطر خلاف هایی که لای پروندهشون بود قبول کردن که بدهی رو بدن دستمون.
فقط مونده بودم با این شر و وضع چجوری پاشم برم پیش علیار تا بهش بگم موفق شدیم و یا اصلا نرم پیشش بالاخره که میاد بیرون و میبینتم!

مامان طلا رو حالا چیکار میکردم؟!
هوفی کشیدم که امید از داروخونه اومد بیرون و اومد سمت موتور و گفت:
بزار زخم هات رو باندپیچ کنم تا یه وقت عفونت نکرده!

حرفی نزدم که بسته پنبه ی الکلی رو با دندون باز کرد و لبخندی زد و گفت:
فکر کردم بچه سوسولی...اما نه با جربزه ای...نه خوشم اومد دم علیار گرم رفیق هاش همهشون پایه ی آتیش بازین!

خندیدم که با کشیدن پنبه ی الکلی روی زخم گونه ام صورتم یهویی جمع شد و با اخمی گفت:
لاکردار عجب خونخواری بود...زده صورت بچه ی مردم رو پوکونده!

بعد ضدعفونی کردن زخم های صورتم که روی گونه ام و گوشه بینی ام و روی لبم بود چسب های زخمی روشون زد که با لبخندی گفتم:
ممنونم داداش!

سری تکون داد و زد روی شونه ام و گفت:
نوکره داداش...بپر بالا بریم برای آزادی علیار ترتیبی ببینیم!

با ذوق تایید کردم و بعد نشستن روی موتور راهی کلانتری شدیم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now