⛓️120🍂

155 14 0
                                    

🌝آرشا🌝

وقتی اردلان جواب دندون شکنی به آبجی آرزو داد لحظه ای نگاهش رنگ دیگه ای گرفت اما یهو حرصی گفت:
بهتره بری...من خودم مراقبش هستم!

ارسلان عصبی یه گام بهش نزدیک شد و گفت:
تو تصمیم نمیگیری آرزو...اون تموم چیزی هست که از دنیا میخوام و حاضرم براش هر کاری بکنم...حتی وقتی خوابوندی توی گوشم دم نزدم و پاش وایسادم...حتی بهم انگ چسبوندی و یه جوری نشون دادی که لیاقت داداشت رو ندارم!

آرزو عصبی خواست چیزی بگه که با بغض پریدم وسط حرفشون و بلند گفتم:
بسه دیگه...اصلا زندگی خودمه و به خودم مربوطه...سرفه...سرفه...

هر دو نگران نگاهم کردن.
آرزو دویید و رفت پرستار رو خیر کنه.
ارسلان با اخم های توی هم دستش رو روی سینه ی چپم گذاشت و آروم ماساژش داد و گفت:
دردت گرفت دورت بگردم؟!

با بغض سری تکون دادم.
روی پیشونیم رو بوسید.
وقتی آرزو با پرستار اومد.
ماسک اکسیژنم رو تنظیم کرد و گفت:
استرس بهش ندین...فعلا نباید هیچ فکر و خیالی بکنه تا جواب آزمایشش بیاد...دکترش هم تاکید کرد استراحت مطلق داشته باشه!

هر دوشون تایید کردن که رفت.
آرزو سریع قرص هام رو که توی دستش بود روی میز کنار تخت گذاشت و گفت:
یه ساعت دیگه باید بخوریشون تا اون موقع من میرم خونه و برات لباس میارم...

بعد حرفش نیم نگاهی به ارسلان نکران که دستم رو ول نمیکرد انداخت و گفت:
مراقبش باش!

ارسلان لبخندی زد و گفت:
هستم...با تموم جونم!

لبخندی به جوابش زدم.
آرزو که رفت عمیقا بهش چشم دوختم.
خندید و گفت:
قربون یاقوت سبز نگاهت بشم...آخه قلبم ایست کرد که...رحم نمیکنی اونجوری بهم زول زدی؟!

خندیدم و سرم رو بالا انداختم و گفتم:
نه...نمیخوام رحم کنم!

خندید و روی دستم رو بوسید و گفت:
نکن قنده عسل...گفتم که همه جوره میخوامت بی چون و چرا!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now