⛓️3🍂

578 81 0
                                    


🌈راوی🌈

ورود به زندان چندان براش ترسناک یا عجیب نبود!
تازه چند ماه پیش ازش آزاد شده بود و با کل محیطش آشنا بود!

بخاطر پول درآوردن به هر دری میزد و هر کاری میکرد یه بار ساغی مواد یه بار جیب بری و یه بار دزدیدن ماشین و حالا هم بخاطر گرفتن بدهیش و پولش دعوا کرده بود پاش به این سلول و سوسک هاش و تخت های آهنی زنگ زده اش باز شده بود!

آهی کشید و روی یکی از تخت ها دراز کشید.
وکیل بند زندان حسین باهاش حسابی جور شده بود و از مرامش خوشش اومده بود چون یه بار توی دعوا کمکش کرده بود و نزاشت چند نفری که ریخته بودن سرش بزننش!

بالاخره که بحث و دعوا و قلدری تو زندان زیاده!
اومد سمتش و کنار تختش نشست که علیار لبخندی بهش زد و گفت:
دلت برام تنگ شده بود؟!

خندید و زد روی دستش و گفت:
آره چرا بگم نه وقتی اینقدر مشتی هستی؟!

خندید که حسین با نگاهی به اطراف گفت:
امروز صبح یکی رو دادن بالا...بچه پولدار بود اما قتل و رضایت ندادن و پرداخت پول دیه ی قاتل کارش رو ساخت...

آهی کشید و لب زد:
رفیق بودیم...اما دیگه نادونی کرد و تند بود و کار دست خودش داد آخرش!

علیار غمناک نگاهش کرد و بلند شد و کنارش نشست و زد روی شونه اش و گفت:
دیگه نمیشه کاریش کرد داداش...روحش شاد!

سری تکون داد و دست روی دستش گذاشت و گفت:
ممنون...روح رفتگانت شاد!

لبخند تلخی بهش زد که یهو با صدای داد بلندی به سمت بیرون رفتن.
علیار از حسین پرسید:
چه خبره اینجا؟!

حسین آهی کلافه کشید و گفت:
هیچی باز این یارو پژمان یه بچه خوشگل و پولکی دید داره میپره به پرو بالش!

علیار سوالی گفت:
کی اومده که من ندیدمش؟!

حسین تک خنده ای زد و گفت:
خب همین صبح اومده دیگه دو سه ساعت قبل حضور شریفتون!

حسین خواست سمت حیاط بره که علیار دنبالش پا تند کرد و گفت:
کجا میری حالا؟!

حسین تند تر حرکت کرد و تقریبا دویید و گفت:
اون مرتیکه همیشه چاقو قایم میکنه و یهو رو میکنه...اون بچه هست بابا فقط هیکلش یکم تو پره یهو دیدی زد ناکارش کرد و پیاز بیار و باقالی بار کن!

وقتی به حیاط رسیدن وضعیت خیلی آشفته بود و معلوم نبود سرباز ها و مامور ها کجا موندن که اینجا اینقدر قمر در عقربه؟!

بچه خوشگل و پولداری که حسین میگفت واقعا خاص بود!
علیار در یک نگاه متوجه ی در خطر بودنش شد!
اما بی دفاع هم نبود و چند تایی رو خوب زده بود!

پژمان به سمتش رفت تا مشتی بهش بزنه که با پا زد توی شکمش و پخش زمین شد و نشست روش و از یقه اش گرفت و گفت:
آشغال کصافت اگه یه بار دیگه دستت بهم بخوره کاری میکنم که نفس کشیدن یادت بره...فهمیدی؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now