⛓️136🍂

122 15 0
                                    


⚡حسین⚡

دستش رو گرفتم و لب زدم:
موندم بعد از رفتن مادر طاها چه لطفی به چه کسی کردم که به همچین فرشته ای نصیبم شده!

لبخندی با عشق بهم روم زد و دستم رو میون انگشت هاش گرفت و فشرد.

بدون توجه به اینکه ممکنه کسی ببینتمون دستش رو سمت لبام بردم و خیره به چشای درشت و دریاییش بوسیدم.

دریای چشاش مواج شده بود.
با تکون خوردن سیبک گلوش متوجه ی بغضش شدم.

با لبخندی آروم لب زدم:
بهتر بود برگردیم خونه...هوم؟!

سری تکون داد.
بلند شدم و رفتم دنبال طاها که داشت ماشین سواری میکرد.

به مسئولش گفتم طاها رو بیاره.
طاها با ذوق اومد توی بغلم و گفت:
وای بابایی بازم میام مگه نه؟!

روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
پسر خوبی باشی میایم باز...باشه گل پسرم؟!

روی صورتم رو بوسید و لب زد:
چشم بابایی جونم!

لبخندی زدم و از لوپش گازی گرفتم آخی گفت خندید.

وقتی سمت ماشین رفتیم آیکان کنارم نشست و طاها رو توی بغلش نشوندم.

بین راه طاها که خواب آلود بود توی بغلش به خواب رفت.

نیم نگاهی بهشون انداختم و لب زدم:
ناراحتی از اینکه بهش فکر کردم؟!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now