⛓️130🍂

129 17 0
                                    

🍂آیهان🍂

با صدای آیفون بود که مجبور شدیم بوسهمون رو قطع کنیم.

علیار کلافه از اینکه ضد حال خورده بود روی تخت خودش رو پرت کرد.

با دیدن وضعیتش از بیرون اتاق خندیدم و در ورودی رو باز کردم.

آیکان و حسین بودن.
با هر دوشون دست دادم و تعارف زدم بیان داخل.
علیار هم بعد از پوشیدن لباس هاش اومد بیرون و با هر دوشون دست داد.

سینی شربت ها رو گذاشتم روی میز که آیکان نگاهی بهم کرد و گفت:
گفتی اردلان عاشق آرشاست؟!

سری تکون دادم که علیار نصف لیوان شربتش رو سر کشید و گفت:
حال معشوقه اش تازه بد شده بود فهمیدیم وگرنه که نم پس نمیداد داداشمون!

آیکان مضطرب گفت:
درست فهمیدم که آرزو زد توی گوش اردلان؟!

سری تکون دادم و گفتم:
متاسفانه بله و البته آرشا هم کم نزاشت این وسط و از اردلان دفاع کرد و نزاشت خواهرش از هم دورشون کنه!

با صدای دوباره ی آیفون این بار علیار دست روی پاهام گذاشت و گفت:
بشین من میرم عزیزم!

لبخندی بهش زدم که چشمکی بهم زد و رفت و دکمه ی آیفون رو فشار داد.
اردلان و آرشا بودن.
علیار با هر دوشون دست و بعد هم به ما نزدیک شدن و با همه دست دادن.

آیکان نگاهی نگران به آرشا انداخت و گفت:
قلبت که میزونه داداش نه؟!

آرشا لبخندی زد و نگاهی به اردلان انداخت و گفت:
به لطف اردلان آره خوبم!

اردلان دستش رو گرفت و بی توجه به حضور ما بوسید.

همهمون ذوق نمایشی کردیم و خندیدیم.

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now