⛓️88🍂

309 37 4
                                    

🍁آیکان🍁

متعجب بودم که چرا کسی در اتاق رو باز نمیکرد بیاد تو و حتی صدای موزیک هم دیگه نمیومد.

گوشیم رو برداشتم تا به آیهان زنگ بزنم که دیدم اردلان پیام داده.
بازش کردم که نوشته بود:
"برات خوشحالم داداش دیگه از ته قلبت بخند و برامون قیافه ی چس ناله نیا که این دفعه اگه بدون پارتنر بمونی خودم بزور میبرمت پای سفر عقد و اسمت میره توی شناسنامه ام و بعد حجله و یه سکس خشن و..."

با خوندن پیام هاش خندیدم و لب زدم:
آخه من موندم تو با این زبونت چرا پاتنر نداری؟!

حسین که مشغول پاک کردن خون های خشک شده ی روی صورتش بود با اخمی برگشت سمتم و گفت:
با اردلانی؟!

اخمی کردم و گفتم:
جنابعالی از کجا میشناسیش؟!

پوزخندی زد و پنبه رو به بتادین آغشته کرد و گفت:
از اونجایی که زیاد باهاش میپلکیدی این مدت!

از بازوش گرفتم و فشردم و حرصی گفتم:
حسین نیومده برای من قلدربازی درنیار...بزار رد زخم هات خوب بشن بعد...

خندید و یه آن برگشت سمتم و خوابوندم روی تخت و روم خیمه زد که متعجب از این اعمال قدرت یهوییش بهش چشم دوختم و با نیش خندی لب زد:
حالا فهمیدی زیادی بهت آسون گرفتم؟!اینکه تونستی این ریختیم کنی به خواست خودم بوده شیرین عسلم!

اخمو نگاهش کردم و گفتم:
عه فکر کردی...کور خوندی...

خواستم از زیرش دربیام که هیچجوره ممکن نبود.
دست هام رو بالای سرم قفل کرد و وقتی خواستم زانوهام رو خم کنم زانوش رو روی رونم گذاشت و با ابرویی بالا رفته لب زد:
اوم به نظرم یه پسر کوچولویی این زیر گم شده...میدونی کجاست؟!نمیبینمش!

اخمو و کلافه لب زدم:
حسیننن...

لبخندی زد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
جانه حسین...نبینم دیگه اخم کنی که کلاهمون میره توهم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now