⛓️5🍂

534 78 0
                                    

🍂آیهان🍂

حسین آقا صبح زود از سلول رفته بود بیرون.
انگار خیلی سحر خیز بود که برای نماز اول وقت بیدار میشد!

خب من نه دین و ایمانم کامل بود و نه خانوده ای داشتم که بخوان به نماز و روزه و...سفارش کنن و طبیعی بود هیچ وقت نخوام انجامشون بدم!

چشم رو هم گذاشتم تا بخوابم که یهو تخت بالایی لرزید.
یه لحظه حس کردم زلزله اومد اونجوری که تخت تکون خورد!
با مشت زدم به یکی از میله های تخت و گفتم:
آروم تر دیگه معلوم هست داری چیکار میکنی؟!

سکوت کرد و چیزی نگفت و به خیال اینکه میتونم باز در سکوت بخوابم چشم بستم اما به ثانیه نکشیده صدای خروپفی فضای سلول رو پر کرد!

خنگ که نبودم میتونستم به راحتی بفهمم که ساختگی و فقط برای اذیت کردن منه!
بالشت زیر سرم رو خم کردم و چفت گوش هام رو باهاش پوشوندم و سعی کردم خودم رو به نشنیدن بزنم اما نشد که نشد.
کلافه بلند شدم و بالشت و لگدی به تخت زدم و بعد پیچیدن درد توی استخوون پام روی زمین نشستم و از درد صورتم توی هم جمع شد و لبام رو گاز گرفم تا دردم رو بروز ندم اما نشد و نالیدم.

طولی نکشید که با خشم بلند شدم و بالشتم رو از روی تخت برداشتم و ندیدم چجوری از نردبون آهنی تخت بالا رفتم.
دلم میخواست فقط خفه اش کنم.
یعنی رو مخ ترین پسری بود که دیده بودم.
اصلا کلا هر کی روی مخم راه میرفت بی چون و چرا کارش رو میساختم!

حتی وقتی روی تنش نشستم چشم باز نکرد و تنها وقتی که با بالشت کوبیدم توی صورتش به خنده افتاد.
با حرص بالشت رو روی صورتش نگه داشتم و فشار دادم.

در جدال باهام بود که رهاش کنم و به دستم چنگ زد اما محکم تر فشارش دادم.
میون این زور زدن ها و فشار هایی که رو هر دومون بود یه چیز عجیبی رو حس کردم!
یه چیز عجیب و سختی دقیقا زیرم بود.
متعجب و شوکه از اتفاقی که افتاده بود سریع از روش بلند شدم.
بالشت رو پرت کردم یه وری و به اون چیزی که زیرم بود چشم دوختم.
اولش توی شوک بود اما بعدش سریع بلند شد و نشست و تیکه به دیوار زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد و طلبکارانه گفت:
چته؟!مگه جن دیدی؟!

بی اهمیت بهش پریدم از روی تخت پایین!
اما تنها چیزی که توی سرم میگذشت به چیز بود اونم اینکه تنها یه مردی میتونه برای مرد دیگه ای اینجوری شق کنه که همجنسگرا باشه!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now