⛓️150🍂

113 8 0
                                    

🔗علیار🔗

وقتی اون شب توی مهمونی گفتم باید برم سرکار حسین زودی درخواست داد که بیام پیش خودش.

خب بدمم نمیومد پیش کسی که میدونستم مرد بودن رو از بره بمونم و کار کنم.

آیهان مخالف بود اما خب من دوست نداشتم فقط بخورم و بخوابم و خرجم رو دوست پسرم بکشه.

پس اینجا مرد بودن و مردونگی که توی خونم بود چی میشد؟!

صبح زود بلند شدم و یه دوش گرفتم و لباس هام رو پوشیدم و سمت آشپزخونه رفتم تا زیر قهوه ساز رو روشن کنم.

بعد از گذاشتن نون ها توی توستر برگشتم که برم سمت یخچال که با آیهان خواب آلود وایساده توی چارچوب در مواجه شدم.

لبخندی زدم و سمتش رفتم و روی لباش رو بوسیدم و گفتم:
صبح بخیر جیگر طلا...چرا بیدار شدی...برو بخواب!

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با لبای آویزون لب زد:
اگه تو نباشی روی تخت چجوری بخوابم؟!

لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و سمت میز آشپزخونه کشیدم و لب زدم:
خب پس بیا صبحونه بخوریم و من رو ببر سرکار...هوم؟!

سری تکون داد و با لبخندی گفت:
چشم!

روی صورتش رو محکم بوسیدم و لب زدم:
علیار دورت بگرده شب و روز!

با ناز خندید که خندیدم!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now