⛓️131🍂

118 17 0
                                    

⚡حسین⚡

همه مشغول بگو بخند بودن.
موندن توی جمعشون قشنگ حال و هوای آدم رو عوض میکرد.

دلم میخواست یکم برگردم به جوونی هام.
هر چند الآن هم زیاد ازش دور نشده بود اما خب از وقتی رفته بودم سر کار دیگه نتونستم رفیقی پیدا کنم و باهاش بگردم.

خودم رو جلو کشیدم و رو به جمع گفتم:
خب اگه خسته شدین از حرف زدن بیایین بازی...هوم؟!

علیار لبخندی زد و گفت:
ایول داداش زدی وسط خال...بازی هست مدنظرت؟!

سری تکون دادم و گفتم:
زور آزمایی چطوره؟!دلم میخواد شاخ توی بچه سوسول رو بخوابم امشب!

همه خندیدن به حرفم.
آیکان دست انداخت دور شونه ام و با غرور گفت:
از الآن خودت رو بکشی عقب بهترها علیار!

علیار اومد پایین و پشت میز نشست و گفت:
بیا داداشم...بیا مچ بندازیم بازوی بادبادکیت مشخص بشه!

تکخنده ای به حرفش زدم و اون طرف میز نشستم.
آستینم رو لا زدم و آرنجم رو روی میز گذاشتم و دستش رو گرفتم و گفتم:
هنوز هم میتونی عقب بکشی ها!

اخمی کرد و گفت:
داداش بزرگتری و احترامت واجبه هیچی بهت نمیگما!

اردلان اومد جلو و زد روی دوش علیار و گفت:
داداش این داداش حسین از ریخت و قیافه اش مشخصه چندین ساله بچه هایی مثه تو رو خورده پس برای خودت خط و نشون بکش!

همه به حرفش خندیدیم.

آیهان روی موهای علیار رو نوازش کرد و گفت:
قربونت برم تو مچش رو بزن اگه نتونستی جبران میکنم برات!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now