🍂156⛓️

98 7 0
                                    

🍁آیکان🍁

طاها رو آورده بودم لوازم تحریر فروشی تا هر چی دلش خواست بگیره.

جدیدا دیده بودم که با مدادرنگی های قدیمی که داشت نقاشی میکشید و دلم میخواست برای تولدش که نزدیک بود یه کادو از وسایل نقاشی بهش بدم.

همینجور که طاها ذو توی سبد بزرگ فروشگاه نشونده بودم و دور تا دور فروشگاه میگردوندمش و هر چیزی که میخواست و بهش اشاره میکرد و میزاشتم توی سبد گوشیم زنگ خورد.

با دیدن اسم حسین لبخندی با عشق زدم و برداشتمش و گفتم:
جانه دلم؟!

ملیح خندید و گفت:
جونت سلامت گل پسر...کجایین شما دو تا؟!من دم خونه ام اما کسی در رو باز نمیکنه!

روی موهای طاها رو پخش کردم و گفتم:
دارم واسه آقا طاها یه چیزهایی میخرم...زودی میاییم عزیزم...کلید مگه نبردی با خودت؟!

با لحن شاکی لب زد:
ببینم مگه کسی که عشقش توی خونه هست و میتونه بیاد و با آغوش باز در براش باز کنه دست به کلید میشه...هوم؟!

خندیدم و گفتم:
خیله خب عزیزم چرا شاکی میشه حالا...مگه نه اینکه حالا من هم در قبال طاها مسئولم...پس باید به پسر کوچولومون برسم و براش وقت بزارم دیگه!

جوابی نداد و مکثش طولانی شد که نگران لب زدم:
حسینم...هنوز گوشی دستته؟!

بازدمش رو آه مانند رها کرد و گفت:
دستمه عزیزم...فقط اینقدر قشنگ حرف میزنی راه نفسم رو میبندی!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now