⛓️170🍂

54 8 0
                                    

🍃یاس🍃

وقتی از بیمارستان زدم بیرون بدنم هنوز حس ضعف داشت.
با دردی که همیشه توی خونم در جریان بود سمت خونه ی جواد گام برداشتم.

تنها پناهگاهم بود البته اگه این بار هم اجازه میداد یه شب رو صبح کنم!

از وقتی از خونه پرت شدم بیرون خیلی نمیگذشت.
مادرم سر زاییدن دومین داداشم مرد.
پدرم هم برادر دو روزه ام رو کشت چون باعث مرگ مادرم میدونستش!

من رو هم پرت کرد بیرون از خونه تا خونه رو مکان عیش و نوشش کنه و در واقع فهمیده بود که من چه گرایشی دارم و بخاطر همین من رو کونی دونست و طردم کرد!

آواره ی کوچه و خیابون بودم و تنها مکانم پیش دوستم بود که خب بخاطر ننه و باباش نمیتونست بزاره ثابت پیشش بمونم!

اون روز که همه ریختن سرم هم بخاطر دزدی بود!
جیب یکیشون رو زده بودم و وقتی فهمید زودی همهشون ریختن سرم و اون مرد به موقع به دادم رسید و خب خداروشکر میکردم که نفهمید چیشده و بخاطر چی این اتفاق افتاده!

توی خیابون ها یرگردون بودم و بغضم رو مدام قورت دادم وقتی این بار هم جواد ردم کرد و گفت نمیتونه بزاره پیشش بمونم چون باباش خونه هست.

وقتی بالاخره به پارکی رسیدم نیمکتی رو پیدا کردم و روش نشستم.
کیفم رو از جواد گرفته بودم و در واقع کوبیدش توی سینه ام و گفت دیگه این طرف ها پیدام نشه!

رفیق!
هه عجب لقب مسخره ای بود این روزها!

⛓️in his captivity🍂Where stories live. Discover now